-
سفیده را کنار ته سیگارت پیدا کن
جمعه 17 اسفندماه سال 1386 00:08
سفیده را گذاشتم زیر همان کاج. کنار همان نیمکت. نزدیک قورباغه ها. امروز که باز هم رفتیم کاجستان – با دوست مشترکمان- و روی همان نیمکت ِ نزدیک قورباغه ها نشستیم و فلافل ِ لب ِ کارون خوردیم. سفیده را گذاشتم یک جایی وسط سنگ های دیگر. اگرچه با آن همه سفیدی، چشم را از دور می زد. اگرچه بین آن همه سنگ که ریخته بود روی زمین،...
-
تا به حال براتان پیش آمده؟؟؟
یکشنبه 12 اسفندماه سال 1386 21:12
تا به حال یک قطار را دربست اجاره کرده اید که بریزید تویش و بزنید روی گاز و بروید جنوب؟ و اسم دانشگاه تهران هم یدک بکشید. اصلا پشت قطارتان یک پارچه ای آویزان باشد که رویش نوشته باشد "چهاردهمین اردوی میثاق با شهیدان". تا به حال "معبر" خوانده اید؟ آن هم 7 تا!؟ تا به حال برای شما پیش آمده که خیلی اتفاقی، اسمتان در قرعه...
-
فرش ها و آدم ها
جمعه 3 اسفندماه سال 1386 19:40
نه که نمی شود یک چند وقتی بی دغدغه زندگی کنی. تا می آیی بلند شوی باز هم می افتی در یک چاله ی دیگر. که باز هم رد پای سال های پیشت را ببینی در آن. حال و هوایی که گیرم تفاوت هم نکند، باز مَلَسی خاص خودش را دارد. حالا از دلت بگیر تا مغزت. تا می آیی فکر کنی که شاید این دیگر آسایش باشد، آرامش باشد، نه اصلا سکون باشد، می...
-
ما همه آدم های دست دومیم
چهارشنبه 24 بهمنماه سال 1386 22:46
ما همه آدم های دست دومیم. دست دوم که هیچ! همه مان دست چندمیم. کلی هم تا به حال تجربه داشته ایم و کلی هم مقایسه می کنیم و یاد گذشته ها می افتیم ودلمان آن چیز ها را می خواهد و هیج وقت هم از وضع حاضر راضی نیستیم. ما همه آدم های دستمالی هستیم. همه مان یک عالم مزه تجربه کرده ایم. همه مان یک چیزهایی را دوست داریم و یک...
-
ستاره ها مگر؟
پنجشنبه 18 بهمنماه سال 1386 00:05
امشب کلی ستاره خریدم! یک عالم! گمانم پانزده تایی شد. از مترو خریدمشان. آخر مترو هم مثل شب سیاه است و سرد و غلیظ. خریدم که بچسبانمشان توی اتاقم. که شب ها وقتی می خوابم برق برق بزنند. هزار تومان هم پاشان پول دادم. نه اینکه ارزشش را نداشته باشد، اما آدم که مالکیت خصوصی ستاره ها را هم ندارد. دارد مگر؟ یک نوعی شان بود که...
-
چِرق چِرق
چهارشنبه 10 بهمنماه سال 1386 15:59
بار و بندیلمان را جمع می کنیم و د ِ برو که رفتی. می پریم روی سکوی قطار و اوووووووو. و قطار هم نه دود می کند و نه بوق می زند که اقلاکن کمی فضا نوستالژیک شود. خیلی هم شیک تر از این حرف هاست. مثل آدم های متمدن در سالن انتظار نظیف، روی صندلی های تمیز می نشینی و بعد هم یک خانمی که صدایش درست شبیه صدای هزار خانم دیگر است،...
-
ابتدای چشم های ناگهان تو
شنبه 29 دیماه سال 1386 17:00
هرچند در ابتدا ایستاده ام، اما تا آخرش را از حفظم. اگر هم بخواهی، سر تا تهش را بی مکث می خوانم و حتی بگو یک تپق! گیرم، بچه که بودم، "س" ِ هایم می زده است. اصلا گیرم هنوز هم "ر" ِ هایم نمی گیرد. اما تا ته این خط ها را می خوانم. بدون آنکه "س" هایم بزند یا "ر" هایم نگیرد. چون تک تک ِ کلماتش را یک بار زندگی کرده ام....
-
من این ها را برای تو می نویسم
سهشنبه 25 دیماه سال 1386 17:46
همان پشت باید باشد. پشت ِ دانشکده، پشت ِ مغازه، پشت ِ بام. همان پشت بود که من... زیر آن درخت. همان درختی که پارسال با یک چسب ِ آبی، مشخصش کردیم. چسب بود یا پلاستیک؟ یک پاپیون درست کردیم و گره اش زدیم به درخت. و بعدها، هروقت از آنجا گذشتیم، آن درخت، با آن پاپیون آبی ِ رویش، چشمک می زد. و همان حوالی بود که با هم کِز...
-
برای تو
چهارشنبه 19 دیماه سال 1386 23:40
این روزها برای تو دیر است و ستاره ها هم کم! حتی نقطه ها هم دیگر بر سر خط نمی رسند و کلاغ ها پَر کلاغ پَر روز پَر ستاره پَر نقطه پَر و من پَر و من پرواز من پرواز من پَر تا روزها را با ستاره های رویش بیاورم برایت و نقطه ها را از سر ِ نوکِ کلاغ ها بچینم. نقطه سر خط
-
کوچ ِکا کوچ کوچ، کوچ ِ کوچ ِ کوچ کوچ، کوچ کوچ
جمعه 14 دیماه سال 1386 17:53
کوچ کوچ که می کنم، فقط تو می فهمی و بعد یک روزی که در نطفه بودم، خفه شد. و بعد تر هم یادم نمی آمد ازش. مثل خیلی چیزهای دیگری که بابایم می گوید، یادم نیست. مثل عالم ذر، مثل عهد اَلَست، مثل صورت تو، صدایت، بویت، نرمیت، هوایت، لبخندت، جای پاهات. گاهی اوقات چیزی می خواستم بگویم که با هیچ لفظی بیان نمی شد. و هیچ واژه ای نه...
-
پیرزنی که دست کش های صورتی داشت
دوشنبه 10 دیماه سال 1386 22:26
پیرزنی که دستکش های صورتی داشت و یک بالاپوش سبز ِ زردی، با قد بلند و روسری با طرح های زرد، کنارم نشست در اتوبوس. پوست دست هاش نازک بود و کنارهای انگشت هاش جمع می شد و رگ های سبزش از زیر آن پوست نازک می زد بیرون. ولی رگ های دخترها از دستشان نباید بزند بیرون. رگ های بهاره هم می زند و من می گویم که دست هایش پسر است، اما...
-
منِ متن
یکشنبه 9 دیماه سال 1386 22:30
از سر تا تهم را می خوانم جاهای خالی با کلمه ی مناسب پر نمی شود غروب ها در تعلیق مانده اند و صبح ها و ظهر ها، جایت خالی نیست تنها در پرانتز گیر کرده ای
-
ماه چراغ
سهشنبه 4 دیماه سال 1386 22:22
و من تنها به آن چراغی فکر کردم، که میان آن همه چراغ های برق خیابان، روشن ماند. و هیچ وقت هم، هیچ کسی نیامد تا خاموشش کند. چراغ همان طور یک لنگه ایستاده بود وسط خیابان و حتی از جایش جُمب نمی خورد. همان طور تنها، همان طور متفاوت، همان طور بلند، ایستاده بود و همه چیزها برایش دور بود و همه ی آدم ها کوتاه. و زمستان هم که...
-
جفت
پنجشنبه 22 آذرماه سال 1386 22:31
گوشی باریکم را که دیدی گفتی:" نصفه ی دیگرش کجاست؟" گفتم:" تو آسمونا." قصه از همان ورودت شروع شد. گیرم دیرتر. از آنجا که پشت ترت راه می رفتم و تمام تنت را برانداز می کردم. و فهمیدم بدون آنکه بفهمم کفش های نو خریده ای. خیلی هم قشنگ است و موهایت هم چرا یکدفعه این همه بلند شده ؟ آخرین بار خیلی کوتاه تر بود. و یک روزه هم...
-
اشک یک بند
پنجشنبه 15 آذرماه سال 1386 01:18
بعضی چهره ها را می بینی. بعدش که نبینی، خیلی زود فراموشت می شود. اصلا همین پنج دقیقه پیش هم دیده باشی، هیچ یادت نیست که بینی اش بزرگ بود یا کوچک، چشم هایش مشکی بود یا قهوه ای، ته ریش داشت یا ریش پرفسوری. گیرم بعضی از آدم ها، کمتر یاد بیایند و بعضی بیشتر. اما تو را هیچ یاد ندارم. آخرین باری هم که دیدمت، هشت ماه پیش...
-
کسی هست بنا را صدا کند؟
دوشنبه 12 آذرماه سال 1386 09:57
خانه ی ما اما، افتاده است وسط این خانه ها. خانه ی تو کجاست؟ من یک روز، همین روزها ی سنگین پاییزی بود که خانمان را گم کردم. پیش تر ها. وقتی هنوز شیر می خوردم از پستان مادرم. وقتی هنوز، پاهایم را جمع می کردم در شکمم و می مکیدم آن نی ساندیس پرتقال را. خانمان را گم نکردم. یک روز آمدم و خانمان را خراب کردم. با یک چکشِ...
-
کیست؟
شنبه 10 آذرماه سال 1386 12:33
آرام آرام می رود. کاپشنی پوشیده است که هیکلش را نیم برابر می کند. با آن سر خم و جنس بادگیری کاپشنش، حکم یک غریبه را دارد. با آن قدم های سنگین. که روی آسفالت زمخت خیابان، لِخ لِخ می کند. و آن چیز که گوشه ی لبش، جاگیر شده است. گیرم سیگار باشد یا یک تکه گیاه یا چوب آب نبات لیسی و یا حتی نی جویده شده ی یک ساندیس پرتقال!...
-
یک خودنویس نو
چهارشنبه 7 آذرماه سال 1386 16:47
اولین بار که ببینیش چهره ای دارد معصوم. اما گاه گاهی چنان نگاه های شیطانی می کند که می مانی، این نگاه ها را از کجایش در آورده است. تازگی ها یک خودنویس نو را دست می گیرد. من که نفهمیدم از کجایش آورده است ، اما این خود نویسش، رنگ سیاهی دارد که می ریزد توی چشم هایش. سیاه سیاه هم که نیست. سیاه کم رنگ است، که با آن حالت...
-
محکومیت
چهارشنبه 30 آبانماه سال 1386 18:35
مدت ها ننوشتم، حتی یادداشت های روزانه ام را، تا مثلا بفهمم که چرا می خواهم بنویسم و چرا باید بنویسم و هدفم چیست از این همه خودنویس دست گرفتن و دستهایم را جوهری کردن و در چه راهی باید باشد این نوشتن و اینها! هیچی دیگر. خیلی ساده تر از این حرف ها بود. من محکوم شده ام به نوشتن. همین. حالا هم محکومیتم بعد از یک سال از...