نه که نمی شود یک چند وقتی بی دغدغه زندگی کنی. تا می آیی بلند شوی باز هم می افتی در یک چاله ی دیگر. که باز هم رد پای سال های پیشت را ببینی در آن. حال و هوایی که گیرم تفاوت هم نکند، باز مَلَسی خاص خودش را دارد. حالا از دلت بگیر تا مغزت. تا می آیی فکر کنی که شاید این دیگر آسایش باشد، آرامش باشد، نه اصلا سکون باشد، می بینی دریا پر تلاطم تر از همیشه است. آخر من چند بار به تو بگویم که این طور حرف زدنت احوالات مرا خراب می کند. حالا هی بگو "خب!" حالا باز هم از گذشته بگو و من بمانم پشت درِ گذشته ی خودم که بسته امش تا نبینمش. تا حتی نیم نگاهی هم نکنمش. تا نکند یادم بیاید ازش. تا ...
گذشته را که نمی شود پاک کرد. می شود مگر؟ روشنی اش می ماند آخر. هرچقدر هم که تابلو را برداری، آن قسمت دیوار روشن تر است از جاهای دیگر. یا حتی جاهای دیگر تاریک تر. فرش ها هم از روی موکت برداری همین طور می شود. فرش ها را دیگر. همین فرش ها که قرمز اند و قرینه و چهار گوش. و پر اند از چیزهایی که هرچقدر هم غرق شوی درشان، باز هم گیجاگیج می مانی در تک تکشان. همین فرش ها که زیر پایم است و از بچگی هم هرچقدر نگاه کردم باز هم تمام نشدند. همین ها که نگاه که می کنی می مانی این خالقشان چه جور آدمی است. که نقشش تمامی ندارد در لحظه لحظه زندگیت. همین خالقی که شاید هم آدم نیست.
سلام
مهمان وب زیبایت بودم
امیدوارم شاد باشی
خالق...
آفرینشکر....
کاش ما هم خالقی بودیم برای خودمان
لااقل دلخوش بودیم به دسترنجمان
گیرم حتی فکریُ کلمه ایُ جمله ای باشد
نه ، گذشته را اصلا نمی شود پاک کرد.
پست آخرم را بخوان. امیدوارم اگر حوصله داشتی بنویسی.
همه ترکیبی هستیم از نقش
چه آدم چه فرش...
سلام!
میدونی چیه؟ بعضآ میام وبلاگت. چه قدر همه چیز آدم شکل خودشه! کفششُ کیفشُ ...اش ....اش (بخون سه نقطه اش چهار نقطه اش) وبلاگت هم خیلی شکل خودته.( سعی کن نپرسی ُکه چیُ منظور چندانی نداشتم) کاش از این شکلکا داشتی یه لبخندی بوسی چیزی برات میفرستادم. این نظرا هم مثل smsبدجوری الکنن. خلاصه اگه پسر بودم میگفتم مخلصیم آخه کل منظورم همین بود. حالا هم مشکلی نیست بازم مخلصیم.:)