گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

این را تازه فهمیده ام

و اینگونه شد که پادشاه برای دخترش عروسی ای گرفت که هفت روز و هفت شب ادامه داشت. روایت عروسی گرفتن ما است. هنوز هم مهمان داریم. کلی آدم اینجا بود. حجم عظیمی از ارتباطات. آن هم برای من که این همه به تنهایی عادت کرده ام این چند وقت. روزهای آخر خیلی کلافه بودم. هی سعی کردم به روی خودم نیاورم. امروز از همه ی آدم ها فرار کردم. فرار کردم کنج تنهایی خودم. پشت کامپیوتر. نمی توانم این حجم از ارتباط را تحمل کنم. نمی توانم این همه توجه را تحمل کنم. اینکه هر کاری می کنی را آدم ها ببینند و نظر بدهند. ما در غربت بزرگ شدیم. در یک محیطی که فقط خودمان بودیم. کسی کاری به کارمان نداشت. کسی چیزی نمی گفت. ایرادی نبود. برای خودمان بزرگ شدیم نه برای دیگران. برای خانواده و در کنار خانواده و با خانواده. تمام فامیل من خانواده ام است.این را تازگی ها فهمیده ام. اینکه بهترین لحظاتم پیش آنها می گذرد. لحظاتی که شاید اسمش را بشود خوشبختی گذاشت. خوش گذشتن گذاشت. قبلا دنبالش توی خانه های مردم می گشتم. خانه های دوست، همسایه. حالا کوزه اینجا است. دارم حسابی می نوشم. زینب هم رفت. رفت خانه ی بخت.

چقدر کیف دارد

اینجا خیلی شلوغ و پلوغ شده. همه ی کارها افتاده در هم. همه دارند کار می کنند برای عروسی. من زیاد چیزی نفهمیدم ازش. از عروسی گرفتن و این جور چیزها بدم می آید. این روزها کارها گره خورده در هم. یک عالم کار ریخته روی سرم. اما نمی دانم چرا وقت دارم. انگار وقتم با برکت شده. البته شب ها کم می خوابم، اما کلی کیف دارد. خیلی کیف می کنم با کم خوابیدن و کار کردن و خوش اخلاقی و اینها. با خستگی. خستگی جسمانی. با شادی روحانی اما. پیش تر ها وقتی روحم خسته بود همیشه، من هم می خوایبدم. زیاد می خوابیدم. حالا روحم حسابی سردماغ است. روانم شاد است. چیزی دارم که مدت ها است نداشته ام و نمی دانم هم که چقدر می ماند.آرامش دارم و هستم. وقتی تمام بدنم کوفته است از خستگی، اما باز هم کیف دارد.

مورد

1)      امشب ماه/ لب های خوشحال آسمان بود

2)      پشت دانشکده خیلی جای خوبی است!

3)      هی فلانی! بگذار ببرَدت!

4)      دارم حسابی گشاد می شوم( برداشت بی ادبانه ممنوع).

همه چیز می تواند...

ظهرهای جمعه خیلی کسالت آور است. این را اضافه بر دلگیری غروب هاش می گویم. حتی خانه هم که شلوغ باشد و داداش و خواهرم آمده باشند، باز هم ظهرها همه خمیازه می کشند و نم نم دراز می شوند و خواب می نشیند توی چشم هاشان. آدم یاد آبلوموف می افتد. هوا هم که این روزها تاریک است. حتی توی روز. خانمان این چند روزه خیلی شلوغ است. دارند اسباب و جهیزیه ی زینب را می برند خانه اش. چند وقت دیگر هم عروسی است و شلوغ- پلوغی. زینب توی انبار که رفته است می گوید زهرا برای تو فلان جارو برقی و فلان سرویس ظرف هست. من هم همین طور نگاهش می کنم. می گویم فکر کن من یک روزی بخواهم برم سراغ اینها. می گوید وا!

ازدواج آمادگی نمی خواهد گمانم. یک شبه هم می شود آمادگی اش را پیدا کرد. یکبار به بابام گفتم من شانزده سالگی آمادگی بیشتری برای ازدواج داشتم تا حالا. چند وقت پیش بود. همه چیز می تواند یک شبه عوض شود. باور کن.

زهرا مینائی ها

همیشه انگار باید یادم برود، مثل پارسال. شاید مهم نیست. ولی باید باشد. شاید اینکه یک سال می تواند 360 روز باشد یا بیشتر یا کمتر مسئله است. شاید اینکه حالا یک سال شده عجیب. آخر من خیلی بزرگتر شده ام گمانم. یک سال نمی تواند این همه اتفاق داشته باشد. یک سال نمی تواند این همه زهرا مینائی داشته باشد. زهرا مینائی هایی که هی دارند مثل یک لوکوموتیو تغییر می کنند. هی می شوند یک آدم های دیگر. دیشب از دوستم یک چیزهایی را پرسیدم. چیزهایی که یک زمانی خیلی برایم مهم بود. می پرسیدم من آن روزها چی می گفتم. زهرا مینائی ای هایی که اصلا یادشان می رود همدیگر را. فکر می کنند هیچ وقت اینجوری یا آن جوری نبوده اند. توی این سطرها یک عالمه زهرا مینائی هست. زهرا مینائی هایی که توی هر پست یک چیزی هستند. زهرا مینائی هایی که هیچی نیستند...

پی نوشت: شاید سِرورم را عوض کنم. نظر خصوصی داشتن خیلی چیز خوبی است.

برق ِ کفش

_ زهرا جان! سال اول دبستان نیستیا! سال اول دانشگام نیستی حتی! سال آخر دانشگاهی!

این را خواهرم وقتی می گوید که روی زمین نشسته ام، یک پارچه ی آبی گرفته ام دستم و دارم با تمام توان، کفش هایم را برای ورود به سال تحصیلی جدید، برق می اندازم.

دخترک کتاب فروش

1) سال دوم که آن نمایشگاه کتاب را در دانشکده برگزار کردم، می رفتم و می آمدم و اعصاب برای خانم منشی ِ جدی ِ کتابخانه – زمان دکتر جوادی- نگذاشته بودم. روزی چهار بار مثل مظلوم ها با ترس و لرز و خیلی معصومانه- چون خیلی ازش حساب می بردم- اجازه می خواستم که بروم داخل و پی گیر فاکتورهای کتاب هایی باشم که کتابخانه از ما خریده بود. سال بعدش او دیگر منشی نبود( البته آن موقع ها هم به خودش منشی نمی گفت، می گفت مسئول گمانم). آن روزهای خستگی آور نمایشگاه، یک بار که پشت میز ایستاده بودم، رد شد و یک نگاهی از نوک سر تا ته کفش هایم انداخت و یک لبخندی به لبانش آمد- که این البته خیلی تعجب داشت-، بعد دستش را بالا برد و گفت:" آخرش تو کتابفروش می شوی!" من هم خب به تبع از دیدن لبخند او، لبخند زدم و برای اولین بار در زندگیم، به صورت جدی به این شغل فکر کردم.
2) امروز رفتم انقلاب و حدود بیست و سه هزار تومان کتاب خریدم. کتاب ها را کادو خریده بودم و یک ساعتی برای انتخابشان وقت گذاشتم. کلی بهم کیف داده بود و خوشحال و خندان در مترو نشسته بودم که خیلی اشتباهی، خواهرم را دیدم. آمدیم کنار هم نشستیم و من با شور و علاقه ای که همیشه بعد از کتاب خریدن دارم، آنها را به خواهرم نشان می دادم. یک دختر خانمی کنارمان بود. برگشت گفت:" خانم می توانم کتاب ها را ببینم؟" نشانش دادم و کلی وارسی شان کرد. بعد هم در کمال آرامش گفت:" می توانم این ها را بخرم؟" نمی دانستم واقعا چه بگویم. کمی اِن اِن کردم و بعد گفتم که اینها کادو است. شما می توانید بروید انقلاب، آنجا یک عالمه کتاب هست و اسم کتابفروشی نیک را بهش دادم و او هم با جدیت یادداشت کرد. تا رسیدن به ایستگاه پایانی هنوز در شُک این واقعه بودم. بعدش به خواهرم گفتم:" خوب در قیافه ی من نگاه کن! خوب نگاه کن! قیافه ام به کتابفروش های دوره گرد می خورد؟ که بیایم کتاب بفروشم در مترو؟ چرا ملت این کار را با من می کنند؟" خواهرم فقط خندید.
پی نوشت با ربط یک : یعنی ملت نمی دانند باید از کجا کتاب بخرند در این شهر ِ درندشت؟؟!!
پی نوشت با ربط دو: یعنی می توانند فکر کنند که آدم بیاید در مترو کتاب بفروشد؟؟!!
پی نوشت بی ربط: امروز داشتم فکر می کردم، یعنی به شدت در عمق ِ اندیشه غوطه ور بودم، یک جورهایی غور می کردم - همین را می گویند؟- که حافظه ی این معصومه توکلی چند گیگابایت می تواند باشد؟؟؟