گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

قهقهه در خلاء یا چگونه اوج داستان در مقدمه است

"قهقهه در خلا" بدون مقدمه اش یک داستان عادی است که شاید تنها نقطه ی قوت آن، استفاده از دو داستان در هم باشد، داستان هایی که یک جایی به هم می رسند. استفاده از این تکنیک هم البته چندان حرفه ای نبوده است و به صورت فصل های جدا جدا پیش می رود. موضوع کل داستان هم کمی مستهلک است و در کل ویژگی خاصی ندارد. اما قهقهه در خلاء را باید با مقدمه دید. مقدمه را "محمد منصور هاشمی" نویسنده ی کتاب نوشته و در آن ادعا کرده که این کتاب دست نوشته های یک دوستی است که گم شده. اصلا انگاری این "سلمان خسروی"- دوست نویسنده و نویسنده ی واقعی کتاب- از همان مقدمه دنبالت می دود و ولت هم نمی کند. از این شخصیت می پرد آن شخصیت و همه ی شخصیت ها اوست که تکرار می شود. کم کم دیوار واقعیت و داستان فرو می ریزد و همیشه باید به دنبال او گشت. "مجیدی" که در یک صفحه ای آب می شود و می رود توی زمین. "سلمانی" که در یک شب بارانی زنگ در ِ خانه ی محمد منصور هاشمی را می زند و بعد گم می شود و تا به حال هم پیدا نمی شود. " فریدی" که عاشق خواهر دوستش است و "سلمان" ی که نامه های عاشقانه اش هم می گذارد پیش هاشمی.
فرضیه هایی وجود دارد. اول آنکه خود سلمان واقعا این کار را کرده باشد تا دوستش داستان زندگی اش را بنویسد- گیرم در مقدمه- و خودش هم در داستانش جاودانه شود. دوم آنکه محمد منصور هاشمی بِل کل همه ی اینها را از خودش در بیاورد . خودش بشود بازیگر بازی اش. و سه داستان را در هم خلق کند، که این کار زیرکی خاصی می خواهد. در هر حال صدای قهقهه ای می آید. در جایی، جایی که دست هیچ کس نمی رسد، یک جایی در خلا؛ صدای قهقهه ای می آید که همه ی ما را به تمسخر گرفته است. صدایش را نمی شنوید؟

ژانر آشپزخانه ای

یک زمانی بود که داستان ها مال این پادشاهان و اشراف بود و عشق هایشان. بعد کم کم مردم هم وارد ادبیات شدند. همین زندگی روزمره شان. اما در امروز ایران شاهد ژانر جدیدی هستیم که با کتاب های افرادی چون زویا پیرزاد و سپیده شاملو پر رنگ شد. حالا ژانر آشپزخانه ای وارد سینما هم شده است. " به همین سادگی" فیلمی از "میرکریمی" است. تم داستان به مدت یک روز در خانه است و بیشتر در آشپزخانه. آشپزخانه ای که بیشتر ِ زندگی زن در آن جریان دارد. او با ارزش ترین چیزهایش- دفتر شعر-  را  درون کابینت می گذارد. آنچه در این فیلم بر آدم نفوذ می کند سکوت است. سکوتی که تا آخر داستان هم حفظ می شود. شاید خود زن هم علت این کسالتش را نمی داند و در جواب دیگران تنها می گوید خوبم. دوربین تمام مدت به دنبال زن است و کارهای آشپزی را نشان می دهد. دیالوگ های پسر بچه هم تا حد زیادی، مشکلات زندگی او را نمایان می کند. آنچه زن را آزار می دهد این است که دلیل قابل قبولی برای نارضایتی اش از زندگی وجود ندارد. و از نگاه بیرونی نیز فردی " سپید بخت" محسوب می شود. بی اعتنایی شوهر در پایان هرچه بیشتر زن را متوجه ی زندگی یکنواخت خود می کند و تصمیمش را قاطع برای رفتن. رفتن به یک سفر کوچک که کمی برای خودش وقت بگذارد و از این روزمرگی به در شود.

مادران خانه دار، بخش زیادی از جامعه را تشکیل می دهند. بعضی هاشان آنقدر فرورفته اند که حتی نمی توانند این فیلم را بینند. و یک هراس همیشگی هم برای هر دختری وجود دارد. اینکه نکند یک روزی مثل مادرش، خاله اش یا عمه اش شود. اینقدر روزمره، اینقدر دور، اینقدر دلزده.

 

پی نوشت:

-          رفتم سینما.

-          اِ! با کی؟

-          مگه باید با کسی رفته باشم؟

-          تنها؟؟!!

-          اشکالی داره؟

پی پی نوشت: آهنگش مرا می کشد!

آرزوهای محال

چند روزی را زمان گذاشتم تا خوب فکر کنم و ببینم که آرزوهای محالم چیست. کم نبودند اما بیش از اینها که پنج تاست چیزی را نمی پسندم.
یکم- ازدواج نکنم و با تنهایی زندگی را ادامه دهم و احساس خوشبختی هم بکنم و هیچ آدمی برایم مهم نباشد.
دوم- یک جایی بود پر از رمان، و یک وقت بی پایان و یک حوصله ی سرنرفتنی و خواندن و خواندن و خواندن.
سوم- ... سانسور شد.
چهارم- یک روز بیماریم درمان می شد. قلم را می گذاشتم کنار و دیگر بر نمی داشتم. حتی یک کلمه هم نمی نوشتم و همه ی اندیشه ها را در خودم دفن می کردم.
پنجم- یک روز هیچ آرزویی نداشتم.
دعوت هم گویا باید کرد. احمد طالبی ریحانه جوادی هدیه مرعشی محسن جعفری مصطفی پور محمدی  سید محمد باقر ثامنی راد

علوم انسانی تکه تکه یا یک کل علوم انسانی؟

این روزها به دلایلی سرم گرم شده ام به خواندن روزنامه های مختلف. از ایران بگیر تا کارگزاران. مجبورم در این بزرگترین صفحات دنبال اسم جامعه شناسی، استادی، کتابی، چیزی بگردم. خلاصه اینکه همه ی اینها هم سر از صفحه ی اندیشه در می آورد. یک شماره در مورد فلسفه است، یک شماره در مورد فلسفه ادیان، یک شماره جامعه شناسی، یک شماره نمی دانم هگل است یک شماره فیخته یک شماره لوکاچ. و همه شان البته اندیشه اند. ادبیات هرچه می گذرد استقلال خود را بیشتر پیدا می کند. همه ی روزنامه ها این روزها یک صفحه ادبیات دارند که به نقد ادبی یا مصاحبه با نویسنده یا تحلیل یک اثر می پردازد. همیشه در علوم انسانی این انقطاع ها مسئله دار بوده است. این روزها سوالاتی ذهنم را درگیر کرده است. مثلا اینکه آیا درست است که در نشریه ای صفحه ای به جامعه شناسی اختصاص داشته باشد یا فلسفه؟ اینکه آیا درست است که ادبیات را از دیگر علوم انسانی جدا کرد و به طور خاص به آن پرداخت؟ اگر "پاینده" در زمینه علوم اجتماعی حرف دارد، چطور او را در صفحه ی ادبیات می بینم و چه طور گمان می کنم که این تحلیل علوم اجتماعی وار نیست؟ آیا باید علوم انسانی را تکه تکه کرد. اگر نه چگونه در این بل بشوی رشته و دانشکده و اساتید جدا از هم، این ها را همه یک کل ببینیم؟ کلی که بی سر مانده است و دستش جای دیگر است و پایش آن طرف تر؟!

هفدهم فروردین یا هجدهم؟

خب گاهی پیش می آید دیگر. شاید هم فقط برای من پیش می آید این حوادث بیاد ماندنی. من تمام تلاشم را کردم که حالم خوب باشد، اما آن سوسیس ها بدجوری قصد جهیدن از معده ام را داشت و نمی دانم چه شد که ایستگاه ملت، همان دم ِ بسته شدن در ِ مترو، پرتاب شدم بیرون و ایستگاه را به گند کشیدم. من با خودم کلی گفتم که امروز، روز خاصی است و بهتر است که حالم خوب باشد، اما فیروز آبادی هم نتوانست بنشاندم در کلاس و از دویدن به سمت دستشویی بازم دارد.
بعد از آن دیگر تلاش نکردم که فکر کنم حالم خوب است و آن خانم دکتر با ماسک سفید، سوالات شرم آوری در مورد مسائل شخصی ام پرسید. که باید جواب می دادم به همه شان. و نمی دانم چرا آن سِرُم خوراکی بدمزه را داد. که باز هم از نو...
خب گاهی پیش می آید که آدم روز قبل از تولدش، سوسیس بندری بخورد و روز تولدش را خراب کند. حتی اگر بستنی و رانی و دلستر بدهد و بخواهد شاد باشد و هفت تا اس ام اس تولدت مبارک بگیرد، باز هم حالش بد است خب و از زمین و زمان متنفر.
خب گاهی پیش می آید که آدم روز تولدش هیچ چیزی نخورد مطلقا و حتی اگر هم بخورد، آن چیزها نخواهند در دلش بمانند.
اصلا اعلام می کنم که تولدم امسال، هجدهم فروردین است. خب؟

کپسول مهمانی

هیچیمان مثل همه ی آدم ها نیست. از سفرهای پی درپی و نمی دانم گشت و گذار در اقصی نقاط جهان و به دنیا آمدن و خلاصه هر چیز دیگری. ما به جای عید ها، تابستان ها خانه تکانی داریم. و به جای عید ها تابستان ها مهمان. روز عید هم که سه نفری – با مامان و خواهرم و بدون بابا که سر کار بود- نشسته بودیم سر سفره ی هفت سینی که تا سه سال قبلش هرگز خودمان پهن نکرده بودیم. تا سه سال پیش حتی آجیل هم نمی خریدیم. امسال و سال گذشته به خاطر کار بابا مجبوریم هفته ی اول را بمانیم وگرنه سال های قبل همان بیست و هفتم - بیست و هشتم، ماشین را آتش می کردیم و بدون معطلی – جز برای نماز و بنزین و گاهی ناهار- پیش می رفتیم به سمت خوزستان. امسال هم قرار است فردا برویم و تا سیزدهم هم آنجاییم. در این سفر چند هفته ای همه ی طایفه را هم باید ببینیم. برنامه ریزی از روز اول شروع می شود. هفته ی اول در شوشتر، هفته ی دوم در اهواز. یک جا اطراق می کنیم و ساک ها را می گذاریم و بقیه ی روز، ناهار خانه ی یک عمو، شام خانه ی یک عمه، خواب شب خانه ی یک خاله، صبحانه هم دعوایی بر سرش. یکی از این طرف می کشدمان، یکی از آن طرف. و صبح و ظهر و شام، یا باغ یا پارک یا خانه ی کسی. مثل نماز های سه گانه. بعد هم سیزده که به در شد، برمی گردیم تهران. و تا تابستان هیچ مهمانی نداریم. بگو یکی. بعد تابستان که می شود نوبت ما است که آن همه مهمانی یک وعده ای را با چند روز پذیرایی جبران کنیم. خاله ها و عمه ها و عمو ها و غیره. می آیند و می روند و خیلی هم خوش می گذرد. بعد که تابستان هم گذشت، شش ماه خانه سوت و کور است. اگر صدای زنگ بیاید همه با تعجب می پرسند کیست؟ خلاصه اینکه مهمانی رفتن هامان هم مثل آدم ها نیست. در دو هفته به صورت فشرده، همه ی فامیل را می بینیم و نه ماه سال خلوت.
این وضعیت موقعیت جالبی را برایمان ایجاد کرده است. ما که می رویم فامیل انگار برای ما دور هم جمع می شوند. پیش بابابزرگ. همه به بهانه ی ما می آیند و در کنار هم سال را تحویل می کنند و خلاصه انگاری یک نقش واسطه را ایفا می کنیم. و امسال که سال تحویل آنجا نبودیم همه جدا جدا و دور و هر کس در خانه اش نشسته بود و هیچ از آن شلوغی های دم عید خبری نبود. انگار همیشه باید یک حلقه ی واسطه ای وجود داشته باشد که آدم ها به خاطرش دور هم جمع شوند. و دوری چقدر در این حلقه ی واسط بودن موثر است. اصلا از ندیم و قدیم هم گفته اند" دوری و دوستی".

وانمایی

دیشب آهنگ هایم را در گوشی مرور می کردم. هرکدام مرا می برد به حال و هوایی.
"مدرسه ی موش ها" مرا یاد لبخندی و صدایی و دانشکده حقوق می انداخت، "یار مرا، غار مرا" یاد این اواخر و اتوبوس های مترو میرداماد و ردیف آخر سمت راست و پنج شنبه ها بعد از کلاس زبان، "closer" یاد سال گذشته اردیبهشت و خرداد و تکرار و پارک وی، " به سوی تو" یاد فروردین و اردیبهشت و اتوبوس و ولیعصر، "parisienne moonligt" یاد روزهای کذایی پیش دانشگاهی، " " desert rose یاد راه کاشان و آن بدترین اردوی دانشجویی، " مدار صفر درجه" یاد اتوبوس شب و باغ فردوس و شب های خیلی خیلی سرد زمستانی امسال، " ترنج" یاد مانتوی خاکستریم – همانی که می گفتم اگر پسر بودم حتما عاشق کسی می شدم که این مانتو را بپوشد- و اوایل آبان و آذر و دیوانگی ها و چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن توی خانه نواندیشان و سی ثانیه ی آخری که هنوز هم مرا می کشد، " " when I dream و باز هم خرداد سال گذشته و نمایشگاه کتاب و تنهایی، " you learn about it" و سال اول دانشگاه و تناقض ها و احساس های دوگانه و "لورکا هایی با صدای شاملو" که می بردم به حدفاصل پارک وی تا تجریش و خیابان ولیعصر و پیاده روی با یک تخته ی نقاشی زیر بغل.
آهنگ ها هم وانمایی می شوند. کلاس آقای شیوا یاد می گرفتیم که وضعیت واقعی تر از واقعیت وجود دارد که در آن مثلا وقتی بگویند توت فرنگی، یاد مزه ی آدامس توت فرنگی می افتی نه مزه ی خود توت فرنگی.
آهنگ ها هم برایم این حکم را دارد. آهنگ را که گوش می دهم می روم همان روزهایی که چندین و چندین و چندین بار هر کدام را گوش می دادم و خاطره ها و آدم ها و حتی احساس هایم برمی گردد انگار. آهنگ ها در یک زمانی متوقف شده اند و هرچه هم بگذرد، بهشان که رجوع کنی، تنها برمی گردی همان زمانی که اتفاق افتاده اند. بعد هم می گویند خط سیر زمان مستقیم است!