گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

این را تازه فهمیده ام

و اینگونه شد که پادشاه برای دخترش عروسی ای گرفت که هفت روز و هفت شب ادامه داشت. روایت عروسی گرفتن ما است. هنوز هم مهمان داریم. کلی آدم اینجا بود. حجم عظیمی از ارتباطات. آن هم برای من که این همه به تنهایی عادت کرده ام این چند وقت. روزهای آخر خیلی کلافه بودم. هی سعی کردم به روی خودم نیاورم. امروز از همه ی آدم ها فرار کردم. فرار کردم کنج تنهایی خودم. پشت کامپیوتر. نمی توانم این حجم از ارتباط را تحمل کنم. نمی توانم این همه توجه را تحمل کنم. اینکه هر کاری می کنی را آدم ها ببینند و نظر بدهند. ما در غربت بزرگ شدیم. در یک محیطی که فقط خودمان بودیم. کسی کاری به کارمان نداشت. کسی چیزی نمی گفت. ایرادی نبود. برای خودمان بزرگ شدیم نه برای دیگران. برای خانواده و در کنار خانواده و با خانواده. تمام فامیل من خانواده ام است.این را تازگی ها فهمیده ام. اینکه بهترین لحظاتم پیش آنها می گذرد. لحظاتی که شاید اسمش را بشود خوشبختی گذاشت. خوش گذشتن گذاشت. قبلا دنبالش توی خانه های مردم می گشتم. خانه های دوست، همسایه. حالا کوزه اینجا است. دارم حسابی می نوشم. زینب هم رفت. رفت خانه ی بخت.

نظرات 3 + ارسال نظر
نگارنده یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:11 ق.ظ http://avanegasht.net/wordpress

داشتم به این مساله فکر میکردم که غربت چقدر معانی متفاوت و وسیعی داره.

stn دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:18 ق.ظ

ببخشید من یه ریزه به هم ریختم
اینم ادرس ایمیلم
stn_hbf@ymail.com

مینا یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:42 ق.ظ

نمی دونم باید چی بگم فقط میگم که نمی دونم چرا تو من رو یاد خودم میندازی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد