گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

ما همه بعد از فروید به دنیا آمده ایم

" به قول مجید بعد از فروید به دنیا آمده ایم."
قهقهه در خلاء/ محمد منصور هاشمی/ کویر/ص 96
پی نوشت با ربط: این روزها تا اعماق وجودم این جمله را می فهمم.
پی نوشت بی ربط یک: سرم را که می آورم بالا، هی کلی پرستو در آسمان می بینم.
پی نوشت بی ربط دو: برای زدن بعضی حرف ها، صدا صرف نمی شود، روح صرف می شود. امروز نصف روحم صرف شد.

سمنان

من باید می رفتم. زودتر از اینها هم باید می رفتم. هیچ کس هم در این دانشکده نیست که اندازه ی من انتظار این اردو را بکشد. من باید می رفتم. باید سوار یک اتوبوسی یا یک قطاری می شدم و می رفتم و قرار است هفته ی آینده بروم، من باید می رفتم و از این شهر لعنتی دور می شدم. باید می رفتم و از این دانشکده ی لعنتی دور می شدم. گیرم الان که دارم می روم، با تمام چیزها، تمام کسانی می روم که ازشان بیزارم، فراری ام. مهم نیست. من باید می رفتم و هفته ی آینده در راه خواهم بود و فرار خواهم کرد، همراه با تمام چیزها و کسانی که ازشان فراری ام.

زهرا مینائی از نوع بهداشتی اش

به مامان می گویم:" رشته ی من چی؟ رشته ی منم به قول خودت به درد زندگی نمی خوره؟"
قبل ترش داشت تاسف خواهرم را می خورد که مجبور است این شغل سخت عمرانی را داشته باشد. و یاد آن یکی خواهرم هم می افتاد که چهار سال پژوهشگری خواند برای آنکه امروز بنشیند و هر شب یکی از نرم افزارهای کامپیوتری، فوتو شاپ یا اکسل، را یاد بگیرد تا در کارش موفق تر شود و گیرم کارش هم تنها ارتباطی که با جامعه شناسی دارد این باشد که یک موسسه است.
می گوید:" این همه استعدادی که تو داری توی این رشته هدر می ره. لا اقل اگر بهداشت می خواندی، می فهمیدی چه غذایی مفید تر و چه ویتامینی لازم تر."
منظورش از بهداشت باید همان تغذیه باشد. فکر می کنم زهرا مینائی ای که تغذیه بخواند، چقدر می تواند شبیه الان من باشد؟ آنوقت بزرگترین دغدغه اش می شد چگونه زندگی کردن. که این چگونه زندگی کردن یک پیش فرضی در خودش، بدیهی دارد. زندگی کردن. این پیش فرضی که نمی دانم چرا برای همه نوع زهرا مینائی در هر رشته ای بدیهی است جز زهرا مینائی رشته ی جامعه شناسی یا فلسفه شاید. چرا زنده بودن؟ چرا اینجوری زندگی کردن؟ چرا نفس کشیدن؟ و چرا ها و چراهایی که هر روز برای این زهرا مینائی بیشتر می شود و آنقدر توانش را می کِشد یا اصلا می کُشد که یک روزی از پا بیفتد. و یک روزی در تختش دراز بکشد و دیگر تکان نخورد. نه اینکه مرده باشد. نه. فقط هیچ کاری نکند. یعنی توانایی انجام هیچ کاری را نداشته باشد. چون دیگر هیچ انرژی ای برایش نمانده. چون دارد زندگی می کند. چون زنده است و زنده بودن همه ی توان و انرژی اش را می کِشد یا می کُشد.
این زهرا مینائی حتما! رشته اش هیچ به درد زندگی اش نمی خورد. حتما همان بهداشت به دردش می خورد که از این به بعد بزرگترین دغدغه ی زندگی اش بشود اینکه چگونه می توان مرغ و تخم مرغ و سیب زمینی را چنان در یک وعده استفاده کرد که تمام ویتامین های لازم را داشته باشد و هر شب با خیال راحت خوابید تا صبح و هر شب کابوس ندید و هر شب فکر کرد، فردا این کارها را دارد و از خودش راضی بود.

نمایشگاه

نمایشگاه امسال هم تمام شد. نمایشگاه همیشه ساعات خوشایندی را برایم ایجاد می کند و کتاب خریدن هم که یکی از لذت های بزرگ زندگی ام است. آشنا شدن با کتاب های جدید و آن همه کتاب یک جا و آدم ها و راهروها و الخ همه شان برایم سرگرم کننده اند. امسال چند غرفه ای هم بود که باهاشان می نشستم و کلی حرف می زدم از کتاب ها و کارهای جدید و قدیم. هر سال بعد از خرید، مراسم داغدار کردن کتاب ها با نام خودم صورت می گیرد. امسال کتاب شعر زیاد خریدم چون رمان را می شود از کتابخانه یا کسی قرض گرفت اما شعر باید همیشه کنارت باشد. وقتی خواندیش و جزئی از تو شد نمی توانی از خودت دورش کنی. تمام تلاشم هم کردم که رمان و نمایشنامه نخرم. واقعا انرژی گذاشتم تا در مقابل وسوسه شان جان سالم به در ببرم. فقط آنهایی که در لیست ها چشمم را از ذوق می زد خریدم. ارغنون هم اگر همینطور پیش برود در یکی دو سال آینده کامل می کنم. فقط یک کتاب جامعه شناسی خریدم که جایش در کتابخانه ام خالی بود. کتاب های جامعه شناسی البته برای خریدن زیاد بود اما سال های پیش خیلی ازشان خریده بودم و همه نخوانده مانده بود. اگر قبلی ها را خواندم باز می خرم.لیست کتاب ها را می نویسم تا اگر کسی کتابی خواست ازم بگیرد:
نمایشنامه:
1- کودک مدفون/ سام شپارد/ آهو خردمند/ نیلا
2- غرب حقیقی/ سام شپارد/ امیر امجد/ نیلا
3- مادر ایکاروس/ سام شپارد/ شهرام زرگر/ نیلا
4- دکه ی بین راه/ سام شپارد/ حمید امجد/ نیلا
5- کلاه گیس/ ناتالیا گینزبورگ/ مهدی فتوحی/ نیلا
داستان:
6- دو تا نقطه/ پیمان هوشمندزاده/ آرویج
7- گوسفندان سیاه/ هاینریش بل/ محمد چنگیز/ نقش خورشید
8- خیلی نگرانیم! شما لیلا را ندیدید؟/ رسول یونان/ نشر افکار
9- الیاد/ هومر/ سعید نفیسی/ علمی فرهنگی
10- اودیسه/ هومر/ سعید نفیسی/ علمی فرهنگی
11- سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ فرهاد غبرایی/ جامی
شعر:
12- مجموعه آثار احمد شاملو- دفتر یکم: شعرها- جلد 1و 2/ نگاه
13- مجموعه کامل اشعار نیما یوشیج/ نگاه
14- دیوان اشعار فروغ فرخزاد/ مروارید
15- قافیه در باد گم می شود/ احمدرضا احمدی/ نشر افکار
16- کنسرت در جهنم/ رسول یونان/ نشر مینا
17- کلاویای شکسته/ هادی خوانساری/ نیم نگاه
18- تظاهرات تک نفره/ هادی خوانساری/ فراگاه
19- به تمام زبان های دنیا خواب می بینم/ شبنم آذر/ ثالث
20- بوی اندام سیب/ رضا چایچی/ ثالث
21- شبان سرزمین های زخم/ سهند آقایی/ ثالث
22- دوربین قدیمی/ عباس صفاری/ ثالث
23- آن سوی نقطه چین ها/ عمران صلاحی/ ثالث
24- همه چیز راز است/ یانیس ریتسوس/ احمد پوری/ چشمه
25- در بندر آبی چشمانت.../ نزار قبانی/ احمد پوری/ چشمه
26- سفرنامه گردباد/ سید حسن حسینی/ انجمن شاعران ایران
27- دو وعده طلوع، دو نوازنده- شعر امروز عرب/ موسی بیدج/ انجمن شاعران ایران
28- ملاح خیابان ها/ شمس لنگرودی/ آهنگ دیگر
29- باغبان جهنم/ شمس لنگرودی/ آهنگ دیگر
30- پنجاه و سه ترانه عاشقاهنه/ شمس لنگرودی/ آهنگ دیگر
نظری:
31- مارکسیسم و نقد ادبی/ تری ایگلتون/ اکبر معصوم بیگی/ نشر دیگر
32- هنر رمان/ میلان کوندرا/ نشر قطره
33- مطالعاتی در آثار جامعه شناسان کلاسیک-2/ ریمون بودن/ باقر پرهام/ مرکز
34- ارغنون4- نقد ادبی نو/ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
35- ارغنون 16- فلسفه ی اخلاق/ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
36- ارغنون 2- رمانتیسم/ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
پی نوشت: نمی دانم این همه کتاب جدید را کجا جا بدهم!
پِی ِ پی نوشت: یکی از تفریحاتم این است که لا کتابی جمع کنم ، امسال در نمایشگاه نزدیک پنجاه تا گیرم آمد.

طعم گس پنج شنبه ها

نه شیرین بود، نه ترش. گاهی شیرین، گاهی ترش. وقتی خسته بودیم ترش و وقتی دلگرم بودیم شیرین. پنج شنبه ها یک روز متفاوت بود. یک روزی که می رفتم به بچگی هام. همان چهارده یا پانزده یا شانزده سالگی. با آن مانتوهای یک دست سبز بد رنگ و آن صورت های نوجوانانه ی بدون دستکاری، با آن مقنعه های بلند و دیوارهای رنگی و راهروهای دراز و شلوغ و پر از جیغ، با همه ی تخته های سبز و خرده گچ های معلق در هوا و ناظم و مدیر همیشه حاضر. هیچ وقت هم فکر نکردم ذره ای بزرگتر شده ام. بهم که می گفتند "خانم مینائی" اذیت می شدم. بعضی هاشان که مینا صدایم می زدند. آن قدیم تر ها. یک بار، یک جمله ی عاشقانه هم گرفتم از یکیشان. پنج شنبه ها کلی دوست جمع می شدیم دور هم. با یک سری اشتراکات و اختلافات. اشتراکمان خیلی بزرگ بود. قاصدک بود. ازفکر دیدن استاد ها و معصومه و ماجده بود که صبح های پنج شنبه، بعد از آن همه کارهای هفته، بلند می شدم و صبح زود راه می افتادم طرف مدرسه. در دامپزشکی.
اما هرچه می گذشت ما بیشتر تحلیل می رفتیم. به خاطر مدرسه، به خاطر بی نتیجه بودن این همه تلاش، به خاطر بچه ها. اما هفته ی بعد کافی بود که یک مینا یا زهرایی بگویند تا باز انرژی بگیرم. این اواخر کمتر دیدمشان. غرق شدم در بزرگ بازی. ازشان فاصله گرفتم. خسته بودم از این همه وقت گذاشتن و جواب های غیر منتظره شنیدن. " ولمان کنید، بگذارید برویم علافی کنیم، چه کارمان دارید، من نمی خواهم بروم سر کلاس، چیزی یاد نمی گیرم، چرا باید این چیزها را گوش بدهیم وقتی در دانشگاه می خوانیم و الخ."
نمی خواستم جلوی آن همه چشم آن طور با اندوه حرف بزنم و زبانم بند بیاید از گفتن. نمی خواستم اشک های "خانمشان" را ببینند. اما اشک بچه ها را که دیدم و صدای لرزان تارا را و غصه ای که نشست در صورت هاشان؛ نتوانستم دیگر.
قاصدک بچه ی ما بود. بچه ها دوست هامان. کافی بود فقط ببینمشان، فقط احوالم را بپرسند، احوال مرا، "زهرا چطوری؟"؛ امید دوباره جمع می شد توی دلم. اما نمی دانم چه شد که این همه خسته بودم. آنقدر خسته، آنقدر خسته که فقط گفتم ازشان گله دارم. گفتم هم برایم انرژی بودند و هم دلسردی، گفتم هر کار می کردم شکست می خوردم، گفتم برای شما بود اما جواب ندادید. و دیگر هیچ نگفتم.
آره فائزه. شکست خوردیم. نمی دانم طرح شکست خورد یا مدرسه یا شما. اما یک چیزی در من شکست. امروز یک چیز در من شکست و نمی دانم چگونه ترمیم می شود.

آن پیرمرد کیف فروش

خیابان انقلاب- روبه روی پایانه
داخل می شوم. بدون هیچ ترسی. خانه در آن گرگ و میش کمی تاریک است. یک لامپ کوچک بیشتر ندارد. پیرمرد همانطور آنجا نشسته و دارد نگاه می کند. با لبخند می گویم سلام. و شروع می کنم به حرف زدن. و صدایم برای خودم هم غریبه است؛ با این همه اندوهی که لم داده است توی تنم. کیفهای سنتی و دمپایی های سنتی می فروشد. کیف را انتخاب می کنم و دمپایی را. بهش می گویم حاج آقا خیلی برای ما دعا کن. می گوید چه دعایی بکنم؟ که شوهر کنی؟ می گویم خدا نکنه! دعا کنید که بتونم تنها باشم. راست توی چشم هام نگاه می کند. با آن مردمک هایش که به خاکستری میزند. توی چشم هاش یک برق ملامتی است. می گوید: " فقط خدا می تونه تنها باشه." در ذهنم تکرار می کنم، فقط خدا می تونه تنها باشه. اتاق تار می شود.

کاش دوباره شروع می شدم...

فلاکت را در چشمان آن مرد ِ سر خیابان کارگر دیدم که از تابستان پیش تا الان، تبلیغات پیام نور را هر هفته با دستانی دراز، به دستم می دهد.

بر ... رفته...

ش: چی می خونی؟
من: بر باد رفته.
(سکوت)
من: تو بر چی می ری؟
ش: من بر بارون می رم.
(سکوت)
من: من بر چی می رم؟ اوووم. من بر توت می رم.
(سکوت)
ش: من بر بارون می رم. بر برفم می رم. اما تا حالا بر باد نرفتم.
من: اوهوم. منم بر باد نرفتم. اما باد چشم های مرا برد.
(سکوت)

پی نوشت: این دیالوگ هایی که در این وبلاگ می آید حقیقتا واقع شده است! بی تردید!

" هرچه بود خوشبخت نبود، هرگز احساس خوشبختی نکرده بود. این نابسندگی زندگی از چه بود، از چه ناشی می شد این که به هرچه تکیه می کرد در جا می گندید؟... اگر براستی در جایی انسانی نیرومند و زیبا وجود داشت، انسانی نستوه، سرشار از شور و در عین حال ظرافت، با قلب یک شاعر و چهره ی فرشته، که چنگ به دست داشت و رو به آسمان مدیحه های نکاحی می خواند، اگر وجود داشت چرا اما اتفاقی به او بر نمی خورد؟ آه! چه خیال محالی! براستی که هیچ چیز ارزش جستجو نداشت؛ همه چیز دروغ بود! هر لبخندی خمیازه ای از ملال را پنهان می کرد و هر شادی ای لعنتی را، هر لذتی چندشش را، و از بهترین ِ بوسه ها چیزی جز میل ِ تحقق ناپذیر ِ خوشی ِ بزرگ تری روی لب ها نمی ماند."
مادام بوواری/ گوستاو فلوبر/ مهدی سحابی/ نشر مرکز/ صص 398، 399