گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

فقط یک عدد دیوار!

خوابم که گوشیم زنگ می زند. مامان است.

- بله؟

- سلام زهرا. کجایی؟ بیرونی؟

- نه خواب بودم. تو اتاق. شما کجایید؟

- تو اون یکی اتاق.

( فاصله ی آن یکی اتاق و این یکی اتاق یک دیوار است.)

پی نوشت با ربط: معصومه پیش تر ها می گفت:" ما نمی فهمیم موبایل زندگی هامان را چگونه تغییر داده."

پی نوشت بی ربط: این را هم فاطمه گفت بنویسم. خشک شده ام. نوشتنم نمی آید.

اتفاق

من: تو از من هیچ وقت تو این مدت ناراحت شدی؟
م: نه. فقط احساس می کردم که خیلی ناراحتی. ولی نمی دونستم چه اتفاقی افتاده.
سکوت.
من: در واقع اتفاقی نیفتاده؛ یعنی اتفاق عینی ای نیفتاده، ولی کلی اتفاق ذهنی افتاده، و حتی اگه اتفاق عینی ای هم افتاده باشه، زیر مجموعه ی اون اتفاقات ذهنیه.

آن پیرمرد کیف فروش

خیابان انقلاب- روبه روی پایانه
داخل می شوم. بدون هیچ ترسی. خانه در آن گرگ و میش کمی تاریک است. یک لامپ کوچک بیشتر ندارد. پیرمرد همانطور آنجا نشسته و دارد نگاه می کند. با لبخند می گویم سلام. و شروع می کنم به حرف زدن. و صدایم برای خودم هم غریبه است؛ با این همه اندوهی که لم داده است توی تنم. کیفهای سنتی و دمپایی های سنتی می فروشد. کیف را انتخاب می کنم و دمپایی را. بهش می گویم حاج آقا خیلی برای ما دعا کن. می گوید چه دعایی بکنم؟ که شوهر کنی؟ می گویم خدا نکنه! دعا کنید که بتونم تنها باشم. راست توی چشم هام نگاه می کند. با آن مردمک هایش که به خاکستری میزند. توی چشم هاش یک برق ملامتی است. می گوید: " فقط خدا می تونه تنها باشه." در ذهنم تکرار می کنم، فقط خدا می تونه تنها باشه. اتاق تار می شود.

بر ... رفته...

ش: چی می خونی؟
من: بر باد رفته.
(سکوت)
من: تو بر چی می ری؟
ش: من بر بارون می رم.
(سکوت)
من: من بر چی می رم؟ اوووم. من بر توت می رم.
(سکوت)
ش: من بر بارون می رم. بر برفم می رم. اما تا حالا بر باد نرفتم.
من: اوهوم. منم بر باد نرفتم. اما باد چشم های مرا برد.
(سکوت)

پی نوشت: این دیالوگ هایی که در این وبلاگ می آید حقیقتا واقع شده است! بی تردید!

قبلا داشتم

ف: نمی خوای هیچ کاری در مقابل این آهنگی که برات گذاشتم بکنی؟
من: گفتم که خیلی دارم لذت می برم.
ف: منظورم گفتن نیست، منظورم اینه که احساساتتو نشون بدی.
من: یه مدتیه احساساتی ندارم، قبلا داشتم...

دیالوگ تلخ

من: این دیالوگ های منو دیدی تو وبلاگم؟
او: آره.
من: اگه بخوام دیالوگ با تو رو بنویسم اسم کامل بذارم یا اول اسم؟
( تلخ می خندد)
او: موضوع به انتفای مقدم منتفی یه. هیچ دیالوگی بین ما برقرار نمی شه.
من: شایدم شده... ( به آسمان نگاه می کنم)

یک سال دیرتر

من: من باید یه سال دیرتر به دنیا می یومدم.
او: چطور؟
من: نمی دونم. شواهد این جور نشون می ده.

بیست و یک و برچسب آدامس خرسی

مامان : این چیه رو دستت؟( با نگرانی)
من : این؟ چیزی نیست. برچسب آدامس خرسیه.
مامان : چند سالته؟ ( با جدیت)
من: ... ( می خندم)
مامان : بیست و یک سالته؟ ( جدی تر)
من: ... ( می خندم)
مامان: من بیست و یک سالم بود دو بچه داشتم.
من : ...( دیگر نمی خندم)

فصل ِ...

م : تابستون فصل خوبی نیست برای عاشق شدن.
من: اوهوم، منم هیچ وقت تابستونا عاشق نشدم.
***
من: بهار فصل خوبیه برای سینما رفتن و خصوصا تئاتر.
ش : بهار فصل خوبی نیست برای سینما و تئاتر رفتن.
من: تابستون فصل خوبی نیست برای عاشق شدن.
ش : زمستون فصل خوبیه برای عاشق شدن.