گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

ابتدای چشم های ناگهان تو

هرچند در ابتدا ایستاده ام، اما تا آخرش را از حفظم. اگر هم بخواهی، سر تا تهش را بی مکث می خوانم و حتی بگو یک تپق! گیرم، بچه که بودم، "س" ِ هایم می زده است. اصلا گیرم هنوز هم "ر" ِ هایم نمی گیرد. اما تا ته این خط ها را می خوانم. بدون آنکه "س" هایم بزند یا "ر" هایم نگیرد. چون تک تک ِ کلماتش را یک بار زندگی کرده ام. بگذریم از اینکه آن زمان ها "س" هایم می زد و "ر" هایم نمی گرفت. اما باز برگشته ام ابتدای چشم هایت، برگشته ام و هیچ هم پشیمان نیستم. حالا دیگر، منتهی الیه چشم هایت را خوانده ام. پس پاک باخته ای رفیق! مچ چشم هات را گرفته ام. هرچقدر هم که ناگهان سبز شوند.

من این ها را برای تو می نویسم

همان پشت باید باشد. پشت ِ دانشکده، پشت ِ مغازه، پشت ِ بام. همان پشت بود که من...

زیر آن درخت. همان درختی که پارسال با یک  چسب ِ آبی، مشخصش کردیم. چسب بود یا پلاستیک؟ یک پاپیون درست کردیم و گره اش زدیم به درخت. و بعدها، هروقت از آنجا گذشتیم، آن درخت، با آن پاپیون آبی ِ رویش، چشمک می زد. و همان حوالی بود که با هم کِز کردیم و یک گوشمان هِدفون بود و بینمان موسیقی پخش می شد. و موسیقی هردومان را به هم نزدیک می کرد. و موسیقی هردومان را بغل می کرد. و موسیقی هردومان را به هم فشار می داد و موسیقی هردومان را به هم گره می زد و موسیقی، بلندمان می کرد، می برد آن بالاها. همان بالا، بالای پشت. همان پشتی که من...

دریا را هم گره زدیم به هم، با هم. یک سرش را تو گرفتی و یک سرش را من. و شوری اش پاشید به چشم هامان و چشم هامان ابر شد، بارید و تنها سفیدی ها ماند.

همان پشت باید باشد، پشت ِ دانشکده، پشت ِ مغازه، پشت ِ بام، پشت ِ هیچ، پشت ِ هیچستان. همان پشت که چشم هات، که سفیدی هاش تنها مانده بود، گره خورد به همان پاپیونی که گره اش زده بودیم به درخت. پایین درخت افتاده بود. همان درختی که زیر همان گره ای که پاپیون خوره بود؛ موسیقی گره مان زده بود به هم. همان موسیقی که در همان حوالی بود. همان حوالی ِ پشت؛ پشت ِ دانشکده، پشت ِ مغازه، پشت ِ بام. همانجا که سکوت، مطلق بود و قیچی افتاده بود و تکه های پاپیون، که حالا دیگر قرمز بود.

برای تو

این روزها برای تو دیر است
و ستاره ها هم کم!
حتی نقطه ها هم دیگر بر سر خط نمی رسند
و کلاغ ها
پَر

کلاغ پَر
روز پَر
ستاره پَر
نقطه پَر
و من پَر
و من پرواز
من پرواز
من پَر
تا روزها را با ستاره های رویش بیاورم برایت
و نقطه ها را از سر ِ نوکِ کلاغ ها بچینم.
نقطه سر خط

کوچ ِکا کوچ کوچ، کوچ ِ کوچ ِ کوچ کوچ، کوچ کوچ

کوچ کوچ که می کنم، فقط تو می فهمی و بعد یک روزی که در نطفه بودم، خفه شد. و بعد تر هم یادم نمی آمد ازش. مثل خیلی چیزهای دیگری که بابایم می گوید، یادم نیست. مثل عالم ذر، مثل عهد اَلَست، مثل صورت تو، صدایت، بویت، نرمیت، هوایت، لبخندت، جای پاهات.
گاهی اوقات چیزی می خواستم بگویم که با هیچ لفظی بیان نمی شد. و هیچ واژه ای نه در فارسی، نه انگلیسی، نه عربی و نه هیچ زبان دیگری، نمی توانست بفهمدم.
اما همین روزها بود که نام آوایم را، یادم آمد. و کوچ کوچ که کردم، همه ی آن مفاهیم و معانی ِ سرکوب شده، فواره شد بر سرت و چه بر سرت گذشت، نمی دانم. فقط می دانم، قورباغه ها قور قور می کنند؛ گنجشک ها، جیک جیک و زهرا مینائی وقتی کوچ کوچ می کند، تنها تو می فهمی.

پیرزنی که دست کش های صورتی داشت

پیرزنی که دستکش های صورتی داشت و یک بالاپوش سبز ِ زردی، با قد بلند و روسری با طرح های زرد، کنارم نشست در اتوبوس. پوست دست هاش نازک بود و کنارهای انگشت هاش جمع می شد و رگ های سبزش از زیر آن پوست نازک می زد بیرون. ولی رگ های دخترها از دستشان نباید بزند بیرون. رگ های بهاره هم می زند و من می گویم که دست هایش پسر است، اما نمی دانم وقتی پیرزن شدیم شاید دست هامان پسر شود و مثل مردها رگ هامان از دست هامان بزند بیرون و آویزان شود روی دست هامان. حتی اگر با دستکش صورتی بپوشانیمشان باز هم همان طور آویزان زیر دستکش غلنبه می شود.
پیرزن که شدیم، زردی هم می اندازیم. یک دست بند زرد و دو انگشتر توی دست راستمان، کنار انگشت اشارمان و انگشت کناری سمت راست اشارمان.
پیرزن ها حتی می توانند کیسه به دست بگیرند و معصوم هم فکر نکند که فقط خودش کیسه به دست می گیرد و فقط خودش کیسه به دست آفریده شده است و کیسه به دست می میرد و کیسه به دست محشور می شود. البت من هنوز هم نمی دانم که محشور می شود یا نه. یعنی مطمئنم که کیسه به دست محشور می شود اما نمی دانم که اصلا محشور می شود یا نه. یعنی اگر قرار باشد محشور شود، حتما کیسه به دست محشور می شود ولی خب می تواند محشور نشود.
محشور شدن هم یکی از آن کارهای توان فرسای دنیاست. چون با یک چیزی محشور می شوی و همیشه یکی که دو تا شد، جای سخت ماجراست. که مثلا با هم تفاهم دارید یا نه؟ یا اخلاقتان به هم می خورد یا نه؟ یا اینکه اگر طلاق بگیرید دردسر است و باید بروید دادگاه و بیایید و بروید و آزمایش دهید و دعوا و افسردگی و الخ.
پیرزنی که در اتوبوس کنارم نشسته بود، بو میداد. بوی زن نمی داد. نه اینکه بوی مرد بدهد اما بوی زن هم نمی داد. بوی آدم می داد فقط.
و نگاه می کرد به حلقه های داری که آویزان بودند از میله های وسط اتوبوس، که به همه ی مسافرهای خط انقلاب_ تجریش دست تکان می دادند، وقتی اتوبوس تند می رفت و در دست انداز. پل گیشا که حلقه ها تعادلشان را از دست دادند و اتوبوس ایستاد، دیگر پیرزن را ندیدم و نفهمیدم که بالاخره دست کشهای صورتی اش را در آورد تا از حافظ لب بگیرد یا نه.

منِ متن

از سر تا تهم را می خوانم
جاهای خالی با کلمه ی مناسب پر نمی شود
غروب ها در تعلیق مانده اند
و صبح ها و ظهر ها،
جایت خالی نیست
تنها در پرانتز گیر کرده ای

ماه چراغ

و من تنها به آن چراغی فکر کردم، که میان آن همه چراغ های برق خیابان، روشن ماند. و هیچ وقت هم، هیچ کسی نیامد تا خاموشش کند. چراغ همان طور یک لنگه ایستاده بود وسط خیابان و حتی از جایش جُمب نمی خورد. همان طور تنها، همان طور متفاوت، همان طور بلند، ایستاده بود و همه چیزها برایش دور بود و همه ی آدم ها کوتاه. و زمستان هم که بود. هیچ آدم عاقلی بر تن سردش دستی نمی کشید و باران هم که بود، هیچ آدم سالمی سرش را برایش بلند نمی کرد. و چراغ فکر کرد، ماه تنها مانند او روشن است و مانند او تنها و مانند او بلند. و ماه را که بلعید، تا ابد روشن ماند. و من تنها به آن چراغی فکر کردم، که میان آن همه چراغ های برق خیابان...