گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

کی زندگی باید؟؟؟

اگر جمله ی " فردا روز دیگری است" ِ اسکارلت اوهارا این همه معروف شد، جمله ی " پس کی باید زندگی کرد" ِ آبلوموف هم می توانست این همه معروف شود.

آبلوموف همیشه دارد دنبال زندگی می گردد. وقتی روی کاناپه اش دراز کشیده، وقتی خمیازه های بلند بلند می کشد، وقتی در رویاهای دراز غرق شده. و تنها توی همین رویاها است که زندگی را پیدا می کند. و تنها در آخرهای عمرش است که حس می کند که این دیگر زندگی است. در واقع بهتر می بیند که این طور فکر کند. چون چاره ای ندارد. دیگر وقتی ندارد که دنبال زندگی بگردد. پس فکر می کند این زوال، این پوچی، می تواند زندگی باشد. و سعی می کند دیگر حسرت گذشته ها را نخورد. به آرمان هایش فکر نکند؛ پس آسوده تر، توی قبرستانی که همان نزدیکی ها است، بخوابد.

پس کی باید زندگی کرد جمله ی خوبی است. جمله ای است که خیلی وقت ها به کار آدم می آید. در واقع همیشه به کار آدم می آید. وقتی مدرسه می روی، با خودت این را تکرار می کنی. وقتی سر کلاس استادها می نشینی. وقتی دردسرهای ازدواج ریخته روی سرت، وقتی بچه عر می زند، اصلا وقتی از درد در خودت می پیچی تا بمیری.

گمانم همیشه باید دنبالش بگردیم. گمانم هیچ وقت نمی شود زندگی کرد. گمانم.

هیچ عروسی زیبا نیست!

خب ما رفتیم یک عروسی. نه اینکه تا به حال عروسی نرفته باشم، اما عروسی یک جامعه شناس باید با بقیه ی عروسی ها یک فرقی داشته باشد دیگر! باید جای یک سری تجزیه تحلیل هایی، فکرهایی باز بشود.

مراسم عروسی در جایی برگزار می شود که معمولا از حالت عادی خارج است. یا خیلی مکان بزرگی است و یا تغییر شکل داده. تعداد زیادی از آشنایان گرد هم جمع می شوند. اما هدف عروسی به واقع چیست؟ آدم هایی که می آیند، هیچ کدامشان مثل همیشه نیستند. خود را تغییر داده اند. می گویند زیبا کرده اند. آدم ها می آیند تا زیبایی خود را نشان دهند. همه شان خود را به گونه تغییر داده اند تا زیباترین باشند. این زیبا بودن، حتی در اشیا، هم جلوه می کند. این مراسم در خانه هم که برگزار شود، خانه را زیبا می کنند. تالار یک مکان زیبا است برای جا دادن آدم های زیبا و عروس و داماد که بیشترین توجه به آنها است، سعی می کنند بیشترین زیبایی را داشته باشند و برایش هم کلی پول صرف می کنند.

همیشه عروسی که می رفتم، احساس می کردم، یک فضای مناسبی برای خاله زنک بازی، غیبت کردن و توجه به ظاهر، قیافه و لباس آدم ها است. یعنی انگار وارد سالن که می شوی این پیش فرض در ذهن افراد است. و براستی هم تک تک افراد، مورد هرگونه قضاوت ظاهری قرار می گیرند. آدم ها می آیند عروسی تا ظاهرشان را نشان دهند و آدم ها ی دیگر، آنها را مورد قضاوت قرار دهند. پس انسان ها پیش از مراسم، خود را زیبا می کنند و در مراسم، در مورد ظاهر افراد قضاوت. هیچ مکانی مناسب تر از عروسی برای این کار پیدا نخواهید کرد. و جالب این است که در این موقع است که عیب های ظاهری آدم ها، جلوه می کند. وقتی به عنوان سوژه به آدم ها نگاه می کنید، تازه می فهمید دماغ آقای داماد چقدر دراز است یا کمر خانم عروس چند سانتی متر می باشد! به نظرم این مسئله ناخود آگاه باعث می شود که آرایشگر ها عروس را هرچه بیشتر عوض کنند. آرایشگر ها عروس را چیزی می کنند که نیست، گریمش می کنند، بنابر این هر ایرادی هم که از عروس، در شب جشن عروسی گرفته شود برای کسی است که در واقع او نیست و اینگونه از مظان این اتهامات فرار می کند. پس بهتر است هرچه بیشتر عوض شود.

جنسی شدن رقص

ما یک عروسی ای دعوت بودیم؛ حالا نگذارید بگویم کی که همتان جا می خورید! خلاصه اینکه در آن جشن عروسی از همنشینی با ساره و خانم توحید لو کلی لذت بردم. از آنجا که این بچه های علوم اجتماعی و دوستداران آن، لحظه ای از تجزیه و تحلیل دست برنمی دارند، نشستیم و کلی در مورد رقص زنان و اینکه چه می شود که آدم ها می رقصند و اساسا چگونه است و چه تفاوتی با رقص کلاسیک دارد و اینها، بحث کردیم. این پست البته فقط در حد بیان مسئله است و به نوعی جمع بندی بحث های انجام شده.

ادامه مطلب ...

در باب مافیا یا چرا مافیا این همه جذاب است؟

مافیا بازی جذابی است؛ تا آنجا که من جهانی اش کرده ام. برای آدم بزرگ ها بسیار جذاب تر است. همه چیز هم از آنجا شروع شد که من یک سفر سمنان رفتم و در آن بازی را یاد گرفتم و بعد در یک بعداز ظهر ِ خوابالوی جمعه، در خانه ی برادرم، برای تقویت روحیه ی اعضای خانواده، بازی را بهشان یاد دادم و از قضا دیدم که همه بعد از یک دور بازی، چقدر هم استقبال کردند، طوری که پدر و مادر خانواده هم به جمع هفت نفری فرزندان و عروس و داماد پیوستند. خلاصه اینکه نزدیک بود بر سر برادرم برای شام هم خراب شویم، بس که همه به یک دور دیگر بازی فکر می کردند. این بازی اخیرا آنقدر جذاب شده که ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب، در حالی بازی می کنیم که همگی برای صبح زود، یا باید سر کار برویم و یا کار داریم.
در این بازی آدم ها تمرین نقش بازی کردن می کنند. پدر خوانده به هرکس یک نقشی می دهد و او باید آن نقش را بازی کند. آدم ها به دو دسته تقسیم می شوند. یا شهروند عادی اند و یا مافیا. اگر شهروند عادی باشند باید دنبال قاتل بگردند و اگر مافیا، باید تلاش کنند که نقش خود را به عنوان شهروند عادی بازی کنند تا کسی نشناسدشان. مسئله هم دقیقا همین است. ما وقتی مافیا بازی می کنیم، در واقع تمرین می کنیم. تمرین نقش هایی را می کنیم که در جامعه می پذیریم. پدر خوانده مانند جامعه به هرکس نفش هایی می دهد با حقوق و تکالیف مشخص آن. شهروند عادی که می شویم، با سوءظن به همه نگاه می کنیم. هر کسی می تواند مافیا باشد. در این بازی تمرین می کنیم که آدم ها را بشناسیم. سعی می کنیم بدها را رسوا کنیم. مانند زندگی اشتباه می کنیم. در این بازی استدلال می کنیم که هر عملی چه معنایی دارد و هر بی عملی ای حتی. یک خمیازه ی کوچک می تواند موجب مرگ کسی شود. افراد تمرین می کنند تا سنجیده عمل کنند. تمام کارهایشان بر اساس منطق است. حرف هایشان، استدلال هایشان. مثل همین دنیای عقل معاش. آدم های سیاسی معمولا استدلال های بهتری می کنند. آنها در دنیای سیاست همیشه دنبال مافیا گشته اند. دنبال مقصر. دنبال نقش واقعی آدم ها.
مافیا شب ها کارهایش را انجام می دهد. دور از چشم دیگران. وقتی همه جا تاریک است. مافیا مانند همه ی مردم است. مهربان است، دنبال مقصر می گردد، استدلال می کند. وقتی مافیا می شویم، تمرین دروغ گفتن می کنیم. تمرین گول زدن ملت، تمرین می کنیم که خود ِ مهربان و خوبی را نشان دهیم، آنچه که نیستیم.
مافیا بازی کردن، یعنی تمرین این زندگی ای که تویش مافیا هست، دروغ هست، مقصر هست، قضاوت هست و مرگ هست.

یک اتاق پر از کتاب

نشستیم دور هم. قرار بود یک کار بزرگ کنیم. نا سلامتی جامعه شناس های این مملکتیم. نشستیم دور هم و بعد دکتر جوادی یک سوال کرد. گفت:" تا به حال کتاب عامه پسند خوانده اید؟" به این می نازیدم که یک زمانی خوانده ام، گیرم 9- 10 سال پیش بوده باشد. اما با همان صراحت همیشگی زد توی حالم و گفت:" نه الان می خوانید؟" معلوم بود که نمی خوانیم. کلاسمان به این حرف ها نمی خورد. بعد هم پرسید:" اگر بخواهیم یک تیپ از آدم های عامه پسند خوان ارائه دهیم، باید چه ویژگی هایی داشته باشند؟" باز هم هاج و واج نگاهش کردیم. او هم نا امید تر از ما شد ولی باز خواست راه دیگری را امتحان کند. گفت:" اطرافتان کسی را می شناسید که عامه پسند بخواند؟" معلوم بود که خودش هم نمی شناسد. باز هم ذهنم خالی بود. باز هم هیچ تصوری از یک عامه پسند خوان نداشتم جز همان تصویر بی اراده و احمق افرادی که نظریه پردازهای فرانکفورتی می گفتند یا تصویر زنان چاق و خانه دار و بیکار و احساساتی نظریه پردازان فمینیست.
جوادی می گفت:" شما خیلی کم حرف می زنید." و نمی دانست وقتی از مسئله ای که قرار است رویش یک تحقیق اساسی کنیم، هیچ تصویر عینی ای نداریم؛ چه حرفی باید بزنیم؟!؟
ما فقط دور هم نشسته بودیم. در دانشکده ی علوم اجتماعی، در اتاق دکتر جوادی، اتاقی پر از کتاب، پر از کتاب و خالی از مردم.