-
وبلاگ جدید تر
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 23:11
راستش این یکی قبلی را هم کله کردیم. این وبلاگ جدید است: www.minazh.blogfa.com
-
وبلاگ جدید
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 20:05
گفته بودم این بلاگ اسکای هم باید کله کرد. تقصیر خودشان است که نظر خصوصی ندارند. وبلاگ را عوض کردیم. آدرس وبلاگ جدید: www.kouche.mihanblog.com
-
نمی خواه...
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 22:46
هر کار کردم بنویسم نشد. نه اینکه نشود. راحت می شود. این روزها اصلا پر می شوم از کلمه. اما نمی خواهم. این وبلاگ پر است از من. پر است از ضمیر َم. این وبلاگ پر از زهرا مینائی است. حتی وقتی هم می گویم من هیچی نیستم هم کلی َم پشتش خوابیده. نمی خواهم دیگر. َم. َم. من. من. نمی خواه...
-
این را تازه فهمیده ام
جمعه 22 آذرماه سال 1387 22:03
و اینگونه شد که پادشاه برای دخترش عروسی ای گرفت که هفت روز و هفت شب ادامه داشت. روایت عروسی گرفتن ما است. هنوز هم مهمان داریم. کلی آدم اینجا بود. حجم عظیمی از ارتباطات. آن هم برای من که این همه به تنهایی عادت کرده ام این چند وقت. روزهای آخر خیلی کلافه بودم. هی سعی کردم به روی خودم نیاورم. امروز از همه ی آدم ها فرار...
-
چقدر کیف دارد
دوشنبه 18 آذرماه سال 1387 00:40
اینجا خیلی شلوغ و پلوغ شده. همه ی کارها افتاده در هم. همه دارند کار می کنند برای عروسی. من زیاد چیزی نفهمیدم ازش. از عروسی گرفتن و این جور چیزها بدم می آید. این روزها کارها گره خورده در هم. یک عالم کار ریخته روی سرم. اما نمی دانم چرا وقت دارم. انگار وقتم با برکت شده. البته شب ها کم می خوابم، اما کلی کیف دارد. خیلی کیف...
-
مورد
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1387 22:30
1) امشب ماه/ لب های خوشحال آسمان بود 2) پشت دانشکده خیلی جای خوبی است! 3) هی فلانی! بگذار ببرَدت! 4) دارم حسابی گشاد می شوم( برداشت بی ادبانه ممنوع).
-
همه چیز می تواند...
جمعه 8 آذرماه سال 1387 15:43
ظهرهای جمعه خیلی کسالت آور است. این را اضافه بر دلگیری غروب هاش می گویم. حتی خانه هم که شلوغ باشد و داداش و خواهرم آمده باشند، باز هم ظهرها همه خمیازه می کشند و نم نم دراز می شوند و خواب می نشیند توی چشم هاشان. آدم یاد آبلوموف می افتد. هوا هم که این روزها تاریک است. حتی توی روز. خانمان این چند روزه خیلی شلوغ است....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 آذرماه سال 1387 10:14
عاقلان نقطه ی پرگار وجود اند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند
-
رها
سهشنبه 5 آذرماه سال 1387 00:02
می گوید تا به حال روی آب رها شده ای؟ همانطوری. امروز رها شدم. توی آب. توی زندگی...
-
زهرا مینائی ها
دوشنبه 4 آذرماه سال 1387 10:58
همیشه انگار باید یادم برود، مثل پارسال . شاید مهم نیست. ولی باید باشد. شاید اینکه یک سال می تواند 360 روز باشد یا بیشتر یا کمتر مسئله است. شاید اینکه حالا یک سال شده عجیب. آخر من خیلی بزرگتر شده ام گمانم. یک سال نمی تواند این همه اتفاق داشته باشد. یک سال نمی تواند این همه زهرا مینائی داشته باشد. زهرا مینائی هایی که هی...
-
باز هم هوا سرد شده. انگار همه چیز زیر سر سرما است...
یکشنبه 3 آذرماه سال 1387 22:07
و من فکر می کردم که سال دارد می گردد. روی تمام اتفاق های پارسال .
-
من این روزها چقدر...
شنبه 2 آذرماه سال 1387 21:37
من نفهمیدم کجا جایت گذاشتم. شاید همین نزدیکی. شاید زیر تختم. ته کوله ام. توی کمدم. من نفهمیدم کجا جا ماندی. آمدم و دیدم که دیگر نیستی. فکر کردم که تا به حال کجا بوده ای. فکر کردم نبوده ای اصلا. فکر کردم مثل همیشه رویاهایم را بافته ام. همه چیز وقتی اتفاق افتاد که من نفهمیدم. و تا مدت ها هم نفهمیدم. هنوز هم نفهمیده ام...
-
درخت طلایی
جمعه 1 آذرماه سال 1387 23:06
حالا دیگر باد همه ی برگ ها را برد. از روی شاخه چید و بردشان بالا و بالا. بعد هم دانه دانه چسباندشان روی یک درخت. درختی که هر سال همه ی برگ های طلایی را رویش بند می کنند. درخت طلایی. ببین چه طور دارد می خندد. ببین چه طور از چشم های خندانش اشک می ریزد پایین. روی من. روی تو. که داریم روی برگ ها راه می رویم. روی برگ های...
-
اینجا که خانه ی ما...
یکشنبه 26 آبانماه سال 1387 22:49
حالا دوباره آمدی. من نمی فهمم از کدام یکی از درهای باز مانده سرک می کشی. همه شان را پیش کرده بودم. پدرم می گوید باید پنجره ها را دو جداره کنیم. تا صدا بیرون نرود. گرما بیرون نرود. بو بیرون نرود از این خانه. یک ذره اش هم هدر نشود. مادرم هر شب در ها را با قلبش قفل می کند. چفت را محکم می اندازد و زیر لب س ِ سِ مانندی می...
-
کی زندگی باید؟؟؟
جمعه 24 آبانماه سال 1387 01:49
اگر جمله ی " فردا روز دیگری است" ِ اسکارلت اوهارا این همه معروف شد، جمله ی " پس کی باید زندگی کرد" ِ آبلوموف هم می توانست این همه معروف شود. آبلوموف همیشه دارد دنبال زندگی می گردد. وقتی روی کاناپه اش دراز کشیده، وقتی خمیازه های بلند بلند می کشد، وقتی در رویاهای دراز غرق شده. و تنها توی همین رویاها...
-
وقتی دلم فشرده می شود
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1387 18:46
برای مهدیه ومرجان بهترین دوست های دانش آموزم چند روزی از روز دانش آموز گذشته. می دانید؟ هر چیزی که یک ربطی به مدرسه داشته باشد، قلبم را فشرده می کند. من آن روزها، هر روز، صبح خیلی زود، بیدار می شدم از خواب و بد اخلاق بودم و به زمین و زمان فحش می دادم. اما روپوش سورمه ای -گیرم سبز- م را می پوشیدم و پیاده یا با سرویس می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 آبانماه سال 1387 22:52
نه! هیچ شانه ای! تنها شیشه ی صبور اتوبوس
-
پیری
دوشنبه 13 آبانماه سال 1387 15:42
{توی آینه} وقتی پیر شوم، دیگر هیچ چیز ندارم که به آن بنازم...
-
حرف هایی که در تاریخ گم شده
سهشنبه 7 آبانماه سال 1387 20:10
همه ی حرف ها را قبلا آدم های دیگر زده اند. باور کن. حالا هرچقدر به پیچیدگی های زبانی ایمان داشته باشیم، باز هم جهان خالی شده از مفاهیم جدید و همه ی حرف ها را قبلا، یک جایی، توی عمق تاریخ، آدم ها زده اند. و می دانی؟ آنهایی را که آدم ها نزده اند، اصلا نباید زده می شده است. اصلا آدم هایی که فکر کرده اند حرف هایی دارند؛...
-
فقط یک عدد دیوار!
جمعه 26 مهرماه سال 1387 20:13
خوابم که گوشیم زنگ می زند. مامان است. - بله؟ - سلام زهرا. کجایی؟ بیرونی؟ - نه خواب بودم. تو اتاق. شما کجایید؟ - تو اون یکی اتاق. ( فاصله ی آن یکی اتاق و این یکی اتاق یک دیوار است.) پی نوشت با ربط: معصومه پیش تر ها می گفت:" ما نمی فهمیم موبایل زندگی هامان را چگونه تغییر داده." پی نوشت بی ربط: این را هم فاطمه...
-
امشب که تو را بغل نکردم...
یکشنبه 7 مهرماه سال 1387 22:40
امروز که بغلش کردم، نبودنت را حس کردم. امروز که دوش به دوشم راه می رفت، فهمیدم همیشه چقدر با من بوده ای. توی تمام این دو سال کذایی. در تمام لحظاتش. تک تکشان. همیشه بوده ای. صدای قدم هام در طول خیابان ولیعصر را شنیده ای. تک تک آدم هایی که بوده اند و نیستند و هستند و جور دیگری هستند را دیده ای. تمام خستگی هام را بوییده...
-
بند- باز
شنبه 6 مهرماه سال 1387 21:35
روی بندها می چرخم همین هایی را که به آب داده ام من بندبازی را از تو یاد گرفتم آن روزهایی که ما روزی پنج بار بدون آنکه از قبل بدانیم اتفاق افتادیم سی و سه سی و سه سی و چهار شستت را سه بار حساب کن می گویند کسی که شستش سه بند داشته باشد عاشق تر است ببند با بندهای کفشم ببند این اتفاق ها را که افتاده اند تو همیشه شکسته بند...
-
مرگی بر آمریکا
جمعه 5 مهرماه سال 1387 22:53
با رضایتی از اعماق دل لبخند می زند و پشت تلفن می گوید:" ما همه ی وسایلمون آمریکاییه." بعد هم قاه قاه می خندد. پشت بندش می گوید:" مرگ بر آمریکا"
-
برق ِ کفش
دوشنبه 1 مهرماه سال 1387 18:12
_ زهرا جان! سال اول دبستان نیستیا! سال اول دانشگام نیستی حتی! سال آخر دانشگاهی! این را خواهرم وقتی می گوید که روی زمین نشسته ام، یک پارچه ی آبی گرفته ام دستم و دارم با تمام توان، کفش هایم را برای ورود به سال تحصیلی جدید، برق می اندازم.
-
براتیگان
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 22:59
"سایه ی بدشانسی هفت ساله چهره ای که سر هم آمده از ته مانده های دیگر چهره هاست به آینه ای نیاز ندارد، از تکه های به هم آمده ی دیگر آینه های شکسته." دری لولا شده به فراموشی، ریچارد براتیگان، یگانه وصالی، چشمه براتیگان آدم خل و چِلی است. از آن چل هایی که من عاشقشان هستم! انتخاب کردن یک شعر بین آن همه خیلی سخت...
-
ناودان الماس
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 13:22
وقتی جوان بودم، عاشق شعرهایم بودم. با آنکه آگاه بودم به این موضوع که خیلی هاشان جز مزخرف چیزی نیست، چندین و چندین و چندین بار می خواندمشان. همه را از بر بودم. اگر می گفتند بیا کتاب شعرت را چاپ کن، تک تکشان را چاپ می کردم. حالا اما این طور نیست. در کل دو تا از همه ی نوشته های این هشت سال را به عنوان شعر قبول دارم....
-
روزینیا، قایقش!
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1387 17:49
" او رو به مرگ بود. مرگ واقعی، زیرا انسان به محض تولد ذره ذره شروع به مردن می کند، مثل آنکه بازی شروع شود. وقتی که بازی به پایان می رسد کار تمام است، انسان در هم می شکند، ناپدید می شود، آرام می گیرد." " زندگی بازی مسخره ی غم انگیزی است! انسان نه ماه را در بطن مادر می گذراند، بی آنکه چیزی درک کند، چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1387 10:42
بازیگر پیر شده بود در خیابان کسی دستی برایش تکان نمی داد
-
نماز صبح چرا...
شنبه 23 شهریورماه سال 1387 11:15
اینکه؛ در دبستان، تکراری ترین سوالی که از یک معلم دینی می شد این بود که نماز صبح چرا دو رکعت است و آن بنده ی خدا هم با همان اِن اِن همیشگی جواب قانع کننده ای برایش نداشت؛ جزء اولین برخوردهای یک ذهن مدرن با یک ذهن سنتی است.
-
بهشت
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 23:39
همه ی انسان ها باید بروند بهشت؛ همین که آفریده شده اند کافی است برای اینکه یک راست بروند بهشت!