گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

عاقلان نقطه ی پرگار وجود اند ولی     عشق داند که در این دایره سرگردانند

خوی وارونه ی دیوها

" سگ احمق هم که جای خرس را گرفته بود رفتار بسیار احمقانه ای داشت چون او هم صدای "پول بیشتری لازم است" را همه جای خانه شنیده بود. هیچ کس این جمله را بر زبان نمی آورد. صدا همه جا شنیده می شد، بنابراین دلیلی نداشت کسی آن را بر زبان بیاورد. همین طور که هیچ کس نمی گوید:" داریم نفس می کشیم." در حالی که ما همه یک سره نفس می کشیم."

برنده ی اسب چوبی و چند داستان دیگر/ ارنست همینگوی، ساندرا سیسنراس و .../ علی خزاعی فر/ چشمه/ صفحه 127

" پریشانم

به قله که می رسم

باور نمی کنم

می دانم این دایره سرگردان است

می چرخد و اوجم را وارونه می کند"

خوی وارونه ی دیوها/ علیرضا میر اسدالله/ مرکز

پی نوشت: این کتاب بالایی مرا کشت تقریبا. شعرهایش فوق العاده بود.

خورشید را بیدار کنیم

" چیزی که می خواستم این بود که بروم، بدون فکر کردن به چیزی، بدون قبول تعهدی. مثل اینکه زندگی یک سلسله قطار، جاده، کشتی باشد و انسان هرگز از رفتن باز نماند. نمی توانستم منظورم را بیان کنم. میل داشتم هرچه بیشتر به جاهای دورتری بروم. اما به جایی دور که هرگز از آن باز نگردم. پیوسته پیش رفتن..."

خورشید را بیدار کنیم/ ژوزه مائوروده وواسکونسلوس/ قاسم صنعوی/ راه مانا/ صفحه 333

 

پی نوشت: زه زه ی شش ساله را خیلی بیشتر دوست می داشتم.

دیوانه ها

" پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند؟!

آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

 

شادم تصور می کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند

 

برعکس می گردم طواف خانه ات را

دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند

 

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با این حساب اهل جهنم فرق دارند

 

بر من به چشم کشته ی عشقت نظر کن

پروانه های مرده با هم فرق دارند"

گریه های امپراتور/ فاضل نظری/ مرکز آفرینش های ادبی

 

رگتایم

" اتفاقا این در تاریخ آمریکا همان زمانی بود که رمان نویس بد اخم، تئودور درایزر، گرفتار نقدهای ناموافق و بادکردن نخستین کتاب اش" سیستر کاری" شده بود. درایزر بی کار و بی پول بود و خجالت می کشید کسی را ببیند. یک اتاق مبله در بروکلین اجاره کرد و رفت آن جا زندگی کند. عادت کرد که روی یک صندلی چوبی وسط اتاق بنشیند. یک روز به این نتیجه رسید که جهت صندلی اش درست نیست. سنگینی اش را از روی صندلی بلند کرد و دست اش صندلی را به طرف راست چرخاند که در جهت صحیح قرار بگیرد. لحظه ای خیال می کرد که جهت صندلی درست است، ولی بعد به این نتیجه رسید که این طور نیست. آن را یک دور دیگر به طرف راست چرخاند. خواست حالا روی صندلی بنشیند، ولی باز دید که انگار یک جوری است. باز آن را چرخاند. سرانجام یک دور کامل زد و باز به نظرش جهت صندلی درست نیامد. نور پشت پنجره ی کثیف اتاق اجاره ای محو شد. تمام شب را درایزر با صندلی اش دنبال جهت درست دور می زد."

رگتایم/ ای.ال.دکتروف/ نجف دریابندری/ خوارزمی/ ص 32

 

پی نوشت: یک رمان اجتماعی بود. مقدمه ی موجز و حرفه ای اش از مترجم حرفی برای گفتن باقی نگذاشت.

ما همه بعد از فروید به دنیا آمده ایم

" به قول مجید بعد از فروید به دنیا آمده ایم."
قهقهه در خلاء/ محمد منصور هاشمی/ کویر/ص 96
پی نوشت با ربط: این روزها تا اعماق وجودم این جمله را می فهمم.
پی نوشت بی ربط یک: سرم را که می آورم بالا، هی کلی پرستو در آسمان می بینم.
پی نوشت بی ربط دو: برای زدن بعضی حرف ها، صدا صرف نمی شود، روح صرف می شود. امروز نصف روحم صرف شد.

" هرچه بود خوشبخت نبود، هرگز احساس خوشبختی نکرده بود. این نابسندگی زندگی از چه بود، از چه ناشی می شد این که به هرچه تکیه می کرد در جا می گندید؟... اگر براستی در جایی انسانی نیرومند و زیبا وجود داشت، انسانی نستوه، سرشار از شور و در عین حال ظرافت، با قلب یک شاعر و چهره ی فرشته، که چنگ به دست داشت و رو به آسمان مدیحه های نکاحی می خواند، اگر وجود داشت چرا اما اتفاقی به او بر نمی خورد؟ آه! چه خیال محالی! براستی که هیچ چیز ارزش جستجو نداشت؛ همه چیز دروغ بود! هر لبخندی خمیازه ای از ملال را پنهان می کرد و هر شادی ای لعنتی را، هر لذتی چندشش را، و از بهترین ِ بوسه ها چیزی جز میل ِ تحقق ناپذیر ِ خوشی ِ بزرگ تری روی لب ها نمی ماند."
مادام بوواری/ گوستاو فلوبر/ مهدی سحابی/ نشر مرکز/ صص 398، 399