حالا دوباره آمدی. من نمی فهمم از کدام یکی از درهای باز مانده سرک می کشی. همه شان را پیش کرده بودم. پدرم می گوید باید پنجره ها را دو جداره کنیم. تا صدا بیرون نرود. گرما بیرون نرود. بو بیرون نرود از این خانه. یک ذره اش هم هدر نشود. مادرم هر شب در ها را با قلبش قفل می کند. چفت را محکم می اندازد و زیر لب س ِ سِ مانندی می خواند. بعد هم فوت می کند بالای سر من، بالای سر فاطمه، بالای سر مهدی، بالای سر زینب. پدرم نمی داند وقتی دستکش ها را در سرما دست کنی، دیگر گرما ندارد. مادرم نمی داند وقتی خانه دیوار نداشته باشد، حالا هرچه قدر هم می خواهی در را سفت تر قفل کن. همه ی خانه ی ما گره است. پر شده از گره هایی در هم و منظم. ما روی گره ها بدون دمپایی راه می رویم. بچه که بودیم رویشان ماشین بازی می کردیم. یا به صف قطار بازی. روی گره های پرنده و آهو. همان موقع ها، توی یک کتابی نوشته بود آهو درشت ترین چشم ها را دارد. کفترها هم حتما عاشق ترین قلب را. آخ! چقدر دلم حرم طلا می خواهد!
من هم دلم خواسته ... از خیلی وقت پیش ها
آخ اندرونیِ پاکی که اینهمه حیفی برای رؤیت شدن... آخ بیرونی...