گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

پرندگان!

این گزارشگر ِ بازی های المپیک خنده ی مرا در می آورد. می گوید پرنده ی شماره ی شش امتیازش از همه بیشتر است. احتمالا منظورش از همه، همه ی پرندگان باشد.

آبی رنگ!

قالیباف رنگ آبی را دوست دارد. جدول های شهر را یکی درمیان آبی کرده.

آدم ها یا

آدم ها یا می دانند، می خواهند در زندگی چه کار کنند؛ یا نمی دانند، می خواهند در زندگی چه کار کنند. بعضی از آنهایی که نمی دانند، می خواهند در زندگی چه کار کنند؛ می خواهند بدانند که می خواهند در زندگی چه کار کنند. بعضی از آنهایی که نمی دانند، می خواهند در زندگی چه کار کنند؛ نمی خواهند هم بدانند که می خواهند در زندگی چه کار کنند خب!

پی نوشت با ربط: باز هم آدم ها را به دو قسمت تقسیم کردم.

پی نوشت بی ربط: خواب دیدم بهاره یک آهنگ بهم داد که متن انگلیسی اش را که خواندم، دیدم درباره ی " پرتغالی ِ زه زه " است. بیدار که شدم، ضرباهنگش هنوز توی گوشم بود. دم- دم دم- دم دم- دم دم- دم دم/ دم-دم دم-دم دم- دم دم- دم دم-د ددددم. یادم نمی آمد که تا به حال شنیده بوده باشمش.

و مدت ها است به دنبال چیزی می گردد، که اطمینان دارد، وجود ندارد...


ارادتمند، یک سه نقطه

" من زهرا مینائی هستم. رتبه ام صد و چهل و یک بوده. دبیرستان نمونه دولتی فرهنگ منطقه ده درس می خوندم. جامعه شناسی یا به قولی پژوهشگری قبول شدم، دانشگاه تهران. بعد دیگه..." ، سه سال در انجمن علمی بوده ام، نشریه داشته ام، فلان کرده ام و بهمان کرده ام و اصلا خیلی آدم مهمی هستم!

دیگران هم گفتند. از خودشان و کارهایشان و مقامشان و خیلی چیزهای دیگر و باز هم از خودشان! اما یکی بود که گفت:" من نمی تونم مثل شماها خودم رو در چند جمله معرفی کنم. من یه رزومه نوشتم، اما من فقط اینم." اشاره کرد به پائین صفحه که بعد از یک معرفی کوتاه نوشته بود:

و...

" من همین سه نقطه ام."

و من میخکوب شدم. اینکه یک آدمی بفهمد همین سه نقطه است. اینکه نه تنها بفهمد همین سه نقطه است بلکه وقتی همه دارند ابراز فضل می کنند، خودش را تنها یک سه نقطه معرفی کند!

من میخکوب شدم...

هیچ عروسی زیبا نیست!

خب ما رفتیم یک عروسی. نه اینکه تا به حال عروسی نرفته باشم، اما عروسی یک جامعه شناس باید با بقیه ی عروسی ها یک فرقی داشته باشد دیگر! باید جای یک سری تجزیه تحلیل هایی، فکرهایی باز بشود.

مراسم عروسی در جایی برگزار می شود که معمولا از حالت عادی خارج است. یا خیلی مکان بزرگی است و یا تغییر شکل داده. تعداد زیادی از آشنایان گرد هم جمع می شوند. اما هدف عروسی به واقع چیست؟ آدم هایی که می آیند، هیچ کدامشان مثل همیشه نیستند. خود را تغییر داده اند. می گویند زیبا کرده اند. آدم ها می آیند تا زیبایی خود را نشان دهند. همه شان خود را به گونه تغییر داده اند تا زیباترین باشند. این زیبا بودن، حتی در اشیا، هم جلوه می کند. این مراسم در خانه هم که برگزار شود، خانه را زیبا می کنند. تالار یک مکان زیبا است برای جا دادن آدم های زیبا و عروس و داماد که بیشترین توجه به آنها است، سعی می کنند بیشترین زیبایی را داشته باشند و برایش هم کلی پول صرف می کنند.

همیشه عروسی که می رفتم، احساس می کردم، یک فضای مناسبی برای خاله زنک بازی، غیبت کردن و توجه به ظاهر، قیافه و لباس آدم ها است. یعنی انگار وارد سالن که می شوی این پیش فرض در ذهن افراد است. و براستی هم تک تک افراد، مورد هرگونه قضاوت ظاهری قرار می گیرند. آدم ها می آیند عروسی تا ظاهرشان را نشان دهند و آدم ها ی دیگر، آنها را مورد قضاوت قرار دهند. پس انسان ها پیش از مراسم، خود را زیبا می کنند و در مراسم، در مورد ظاهر افراد قضاوت. هیچ مکانی مناسب تر از عروسی برای این کار پیدا نخواهید کرد. و جالب این است که در این موقع است که عیب های ظاهری آدم ها، جلوه می کند. وقتی به عنوان سوژه به آدم ها نگاه می کنید، تازه می فهمید دماغ آقای داماد چقدر دراز است یا کمر خانم عروس چند سانتی متر می باشد! به نظرم این مسئله ناخود آگاه باعث می شود که آرایشگر ها عروس را هرچه بیشتر عوض کنند. آرایشگر ها عروس را چیزی می کنند که نیست، گریمش می کنند، بنابر این هر ایرادی هم که از عروس، در شب جشن عروسی گرفته شود برای کسی است که در واقع او نیست و اینگونه از مظان این اتهامات فرار می کند. پس بهتر است هرچه بیشتر عوض شود.

نه! نمی ارزد.

این یکی را امتحان نکرده بودم. که ساعت دو نصف شب باشد و همه خواب و یک مادری که بسیار خسته است و به ایستی و در سکوت ظرف های مهمان های از سر گذرانده را بشویی و باز هم فکر کنی. مثل وقت های پشت پنجره؛ پنجره ی اتوبوس، ماشین، قطار؛ مثل وقت هایی که پشت دانشکده تنها نشسته ای و شاید یک آهنگی در گوشت می خواند؛ مثل وقت هایی که زیر باران، توی خیابان، راه می روی و می لرزی؛ مثل شب هایی که بی خوابی؛ مثل ساعت های بوی خنک بالکن؛ مثل لحظه های خیره شدن به ستاره های ِ گاهی ِ آسمان ِ دودی ِ تهران؛ مثل وقت ِ طرح زدن سر کلاس؛ مثل ثانیه های دیدن پیچ و تاب دود که فکر می کنی و همیشه فکر می کنی که...

مثل گلوریا که در بیست و چهار سالگی پی برد، زندگی به زحمتش نمی ارزد...

جنسی شدن رقص

ما یک عروسی ای دعوت بودیم؛ حالا نگذارید بگویم کی که همتان جا می خورید! خلاصه اینکه در آن جشن عروسی از همنشینی با ساره و خانم توحید لو کلی لذت بردم. از آنجا که این بچه های علوم اجتماعی و دوستداران آن، لحظه ای از تجزیه و تحلیل دست برنمی دارند، نشستیم و کلی در مورد رقص زنان و اینکه چه می شود که آدم ها می رقصند و اساسا چگونه است و چه تفاوتی با رقص کلاسیک دارد و اینها، بحث کردیم. این پست البته فقط در حد بیان مسئله است و به نوعی جمع بندی بحث های انجام شده.

ادامه مطلب ...

درخت زیبای من هم!

"- وقتش رسیده که بچه ها بروند و بخوابند.

این را که می گفت، به ما نگاه می کرد. می دانست که آن شب بین ما دیگر بچه ای وجود ندارد. همه بزرگ بودیم، بزرگ و غمگین بودیم و ذره ذره از اندوه مشترکی می چشیدیم."

درخت زیبای من/ ژوزه مائوروده واسکونسلوس/ قاسم صنعوی/ راه مانا

بچه ها، دنیای عجیبی دارند. وقتی بچه بودم با درخت ها حرف می زدم و آنها هم جوابم را می دادند. برای خودم ستاره در آسمان انتخاب می کردم و همیشه هم گمش می کردم. علاقه ام بازی در باغچه ی خانه ی میردامادمان بود. کشاورزی کردن. همیشه یک عالمه راه آب برای درخت ها با همان دست های کوچکمان درست می کردیم. یکبار چیزی در حدود صد خرخاکی را از زیر کاشی های باغچه پیدا کردیم و گذاشتیم توی یک ریکای سر بریده. دوستم بردشان خانه، چون مادر من از دیدنشان عصبانی می شد. فردا که احوالشان را پرسیدم گفت که مادرش همه را ریخته دور. بینهایت غمگین شدم. یکی از سرگرمی های دیگرم در دبستان خرده پاک کن بود. روی نیمکت پاک کن ها را با دوستانم پاک می کردیم. می خواستیم وقتی خرده پاک کن ها زیاد شد بگذاریم در یخچال دوباره پاک کن شود. یک دبه ی کوچک آورده بودم که بعد از ماه ها داشت نم نم پُر می شد. یک روز در جامیزی، جایش گذاشتم. فردایش دیدم دبه هست اما خرده پاک کن ها نیستند. حتما فکر کرده بودند آشغال است، دور ریخته بودند زحمات چند ماه ی ما را. آن روز هم خیلی سرخورده شدم. همه اش هم کتاب هایم را قبل از امتحان گم می کردم و بعد هم هی می نشستم گریه می کردم و از خدا می خواستم که زلزله شود یا بمیرم. در راهنمایی علاقه ام تراشیدن رنگ نیمکت با مداد بود. گمانم با اِتود این خبط را می کردیم. یک روز آمدند گفتند هر کس میزش را کنده، باید خسارت بدهد. من و دوستم هم خیلی ترسیدیم. از آن روز تمام تلاشمان را کردیم و آنقدر تمیز کل میز را کندیم، که ناظم اصلا متوجه نشد رنگ میز کنده شده. نیمکتمان فقط رنگش با بقیه فرق داشت.

"زه زه" اما چیز دیگری است. اگر خوب فکر کنی شاید شبیه باشد به کودکی همه ی ما. اما او خیلی باهوش تر، خلاق تر، شیطان تر و پر از تخیل است. و البته بیشتر از همه ی ما هم کتک خورده. من که در بچگیم هیچ وقت کتک نخورده ام. اما با خواندن این کتاب دردش را روی بدنم حس کردم. کتاب دو بخش می شود. بخش اولش یک دنیا، کودکی است. یک کودکی ِ فوق العاده و بخش دومش چیزهایی است که کمتر روی جهان شمول نبودنش می شود تردید کرد. محبت. محبتی که ذره ذره از مرد مسنی به کودکی و از کودکی به مرد مسنی منتقل می شود. کودکی که به این محبت محتاج است. از خودش بیزار است و حتی به خودکشی فکر می کند. و بعد در طی یک اتفاق، بزرگ می شود. در عرض چند روز بزرگ می شود. و از کودکی اش هیچی نمی ماند. و این دردناک ترین قسمت کتاب است.

فقر، چیزی است که "زه زه" با آن زندگی و مثل تغییر فصل با آن برخورد می کند. نه اینکه برایش آسان باشد، اما انگار بدیهی است. برای کودکی که پدر خوانده اش شیطان است، این همه بدبختی عادی است. گاهی به ستوه می آید اما کمی محبت کافی است تا زندگی اش را تغییر دهد و همه چیز را زیبا ببیند باز. این همان چیزی است که مرا جذب می کرد. دنیای خشن و کثیفی که به چشم یک کودک پنج- شش ساله پر است از درخت پرتقال شیرین و خفاش و برادر کوچولویی که پادشاه است. دنیایی که این روزها خیلی دارد پر رنگ تر می شود...

رنگ ها، دانه دانه...

دیگر وقتش رسیده بود، که بیایی و بگیری و بخواهی و الخ! رنگ ها را بریزی توی هم. روی هم. زرد را با آبی و آبی را با قرمز. و از همه شان یک برش برداری و با آن، رنگ بزنی روی همه ی آسمان. که از آن بالا، دانه دانه بریزد روی زمین. بعد رودخانه شود و بهار و هندوانه های آبدار و گیرم یک دانه اش هم – که احتمالا ترکیبی است از زرد و قرمز- بشود یک ریزه از آدم. و بعدش را از توی کتاب علوم ها خوانده ایم. اینکه هی تکثیر می شود و یکی می شود دو تا و دو تا چهار تا و الی آخر. بعد هم این همه آدم بیایند نقطه، نقطه ی رنگ ها را، دانه ها را، بگیرند. و هرجا هم که گرفتند، یک پرچم رنگارنگی بکنند توی خاکش و بگویند این مال ماست! همه اش را بین خودشان تقسیم کنند. بعد تصمیم بگیرند یک عده ای را هم بریزند بیرون. یک عده ای را آواره کنند یا بکشند یا تبعید. خلاصه بشوند حاکم زمین! و تو آن بالا نشسته ای و داری همه ی اینها را نگاه می کنی و با رنگ هایت بازی می کنی. زرد را قاتی آبی می کنی و بعد می ریزی روی چمن ها و یک عده آدم می میرند آن سر دنیا. بعد آبی را با قرمز و می نشینی فکر کنی با این یکی چه کار کنی که یک دفعه یک گلوله یک تکه ای از جهان را نابود می کند. گمانم هنوز آن بالا داری فکر می کنی که با این رنگ چه کار کنی و ما هم یک چیزهایی می سازیم که وقتی منفجر شود، هیچ رنگی از رنگ هایت نماند.