گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

درخت زیبای من هم!

"- وقتش رسیده که بچه ها بروند و بخوابند.

این را که می گفت، به ما نگاه می کرد. می دانست که آن شب بین ما دیگر بچه ای وجود ندارد. همه بزرگ بودیم، بزرگ و غمگین بودیم و ذره ذره از اندوه مشترکی می چشیدیم."

درخت زیبای من/ ژوزه مائوروده واسکونسلوس/ قاسم صنعوی/ راه مانا

بچه ها، دنیای عجیبی دارند. وقتی بچه بودم با درخت ها حرف می زدم و آنها هم جوابم را می دادند. برای خودم ستاره در آسمان انتخاب می کردم و همیشه هم گمش می کردم. علاقه ام بازی در باغچه ی خانه ی میردامادمان بود. کشاورزی کردن. همیشه یک عالمه راه آب برای درخت ها با همان دست های کوچکمان درست می کردیم. یکبار چیزی در حدود صد خرخاکی را از زیر کاشی های باغچه پیدا کردیم و گذاشتیم توی یک ریکای سر بریده. دوستم بردشان خانه، چون مادر من از دیدنشان عصبانی می شد. فردا که احوالشان را پرسیدم گفت که مادرش همه را ریخته دور. بینهایت غمگین شدم. یکی از سرگرمی های دیگرم در دبستان خرده پاک کن بود. روی نیمکت پاک کن ها را با دوستانم پاک می کردیم. می خواستیم وقتی خرده پاک کن ها زیاد شد بگذاریم در یخچال دوباره پاک کن شود. یک دبه ی کوچک آورده بودم که بعد از ماه ها داشت نم نم پُر می شد. یک روز در جامیزی، جایش گذاشتم. فردایش دیدم دبه هست اما خرده پاک کن ها نیستند. حتما فکر کرده بودند آشغال است، دور ریخته بودند زحمات چند ماه ی ما را. آن روز هم خیلی سرخورده شدم. همه اش هم کتاب هایم را قبل از امتحان گم می کردم و بعد هم هی می نشستم گریه می کردم و از خدا می خواستم که زلزله شود یا بمیرم. در راهنمایی علاقه ام تراشیدن رنگ نیمکت با مداد بود. گمانم با اِتود این خبط را می کردیم. یک روز آمدند گفتند هر کس میزش را کنده، باید خسارت بدهد. من و دوستم هم خیلی ترسیدیم. از آن روز تمام تلاشمان را کردیم و آنقدر تمیز کل میز را کندیم، که ناظم اصلا متوجه نشد رنگ میز کنده شده. نیمکتمان فقط رنگش با بقیه فرق داشت.

"زه زه" اما چیز دیگری است. اگر خوب فکر کنی شاید شبیه باشد به کودکی همه ی ما. اما او خیلی باهوش تر، خلاق تر، شیطان تر و پر از تخیل است. و البته بیشتر از همه ی ما هم کتک خورده. من که در بچگیم هیچ وقت کتک نخورده ام. اما با خواندن این کتاب دردش را روی بدنم حس کردم. کتاب دو بخش می شود. بخش اولش یک دنیا، کودکی است. یک کودکی ِ فوق العاده و بخش دومش چیزهایی است که کمتر روی جهان شمول نبودنش می شود تردید کرد. محبت. محبتی که ذره ذره از مرد مسنی به کودکی و از کودکی به مرد مسنی منتقل می شود. کودکی که به این محبت محتاج است. از خودش بیزار است و حتی به خودکشی فکر می کند. و بعد در طی یک اتفاق، بزرگ می شود. در عرض چند روز بزرگ می شود. و از کودکی اش هیچی نمی ماند. و این دردناک ترین قسمت کتاب است.

فقر، چیزی است که "زه زه" با آن زندگی و مثل تغییر فصل با آن برخورد می کند. نه اینکه برایش آسان باشد، اما انگار بدیهی است. برای کودکی که پدر خوانده اش شیطان است، این همه بدبختی عادی است. گاهی به ستوه می آید اما کمی محبت کافی است تا زندگی اش را تغییر دهد و همه چیز را زیبا ببیند باز. این همان چیزی است که مرا جذب می کرد. دنیای خشن و کثیفی که به چشم یک کودک پنج- شش ساله پر است از درخت پرتقال شیرین و خفاش و برادر کوچولویی که پادشاه است. دنیایی که این روزها خیلی دارد پر رنگ تر می شود...

نظرات 17 + ارسال نظر
Ibid دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:14 ب.ظ http://khaldun.blogfa.com

سلام
1. اگر به کچوییان باشه که مطمئن باشید (اونطور که من آشنایی دارم) از نگاه شما ابراز انزجار خواهد کرد. کچوییان سعی داره با نقدهای پست مدرن، عقل خودبنیاد مدرن را زیر سؤال ببرد. اگرچه به پست مدرنیسم هم وابستگی ندارد و از نظریه ها برای تأیید نگاهش استفاده ابزاری می کند. او اتفاقاً تأکید دارد که خدا در زندگی روزمره ما تأثیر دارد. کچوییان همینجوری نظریه های موجود در جامعه شناسی را منسوخ و کهنه می دونه، چه برسه به نگاه قرن هجدهمی شما.
2. من هم نگفتم نگاه شما نسبت به نظریه های پست مدرنیسم کهنه شده. اتفاقاً میگم نسبت به همین نظریه ها و فلسفه و جامعه شناسی مدرن متأخر کهنه شده.( نمی دونم کچوییان گفته یا نه که دوره مدرن یکدست نیست و دارای مراحل و دوره هایی است) "خالقی که جهان را ساخته و کنار رفته" مال عصر نیوتن و اوایل مدرنیسم غرب است نه عصر مدرن متأخر که شاهد بازگشت خدا و هجوم عقاید، فرقه و جنبش های دینی و موعود گرایانه و هزاره ای هستیم.

مسیح بر کوه زیتون دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:15 ب.ظ http://masih-bar-kuhezeytun.blogfa.com

عزیز ما پارسال کنکورمان را دادیم یعنی یک سال از نیروانا بزرگتریم و هم دوره ی مطرود و آدونیس هستیم
پستتو خوندم خیلی نوستالژیک بود آخه منم همیشه می رفتم تو باغچمون و مورچه هارو می ریختم توی ظرف آبو می کشتمشون (نیشخند کمی باز) البته الان یک کم عذاب وجدان دارم ...

Ibid دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:17 ب.ظ http://khaldun.blogfa.com

"و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی

به سمت پرده خاموش "ارمیای نبی"

اشاره می کردند

و من بلند بلند "کتاب جامعه" می خواندم".

مسیح بر کوه زیتون دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:17 ب.ظ

خیلی بلا بودی ها در مورد میزت میگم... (چشمک کارتون میتی کومون)

Ibid سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:08 ق.ظ http://khaldun.blogfa.com

سلام
1. دومی مال خودم است به سبک سهراب (سهراب زده یا مقلدانه و یا هرچی...)
2. اینقدر از کچوییان گفتید که گفتم لابد کچوییانیست هستید و احتمالاً هم کلی ذوق کرده اید که ...
3. سنت را شاید خوب یاد دهد، اما در مدرنیسم شک دارم (بین خودمان باشد).
3. من قبول ندارم همه بازگشت ها به خدا سکولار باشد. شاید منظورتان این بوده که همه بازگشت ها به خدا "مدرن" است. این را قبول دارم: مثلاً بنیادگرایی جدید خود یک پدیده مدرن است.
4. دارم یواش یواش مطمئن می شم که کچوییان نتونسته مدرنیته را خوب برایتان تبیین کند. من هم نگفتم نگاه شما مدرن نیست. اما کدام مدرن؟ مدرن متقدم یا مدرن متأخر. وقتی می گویم قرن "هجدهمی" یعنی به نوعی جزء مقولات مدرن است ولی نسبت به قرن بیست و یکم از رده خارج شده است.

دختر خاله ات سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام خوبی؟ وب لاگ جالبی داری

آزاده چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:27 ق.ظ http://azade20.blogfa.com

سلام خوب بود منو برد به اون موقع ها یادمه یه معلم داشتیم میگفت نهایت استفاده ارو ببرید من الان حسرت اون روزهامو میکشم اون وقتا درک نمیکردم چی میگفت ولی الان خودم مثل اون شدم

مریم چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:50 ق.ظ http://lahzeh.blogsky.com

چه قدر زیاد دوست دارم این زه زه ی معصوم دوست داشتنی را!
راستی،همین آدرس وبلاگت رو توی بلاگفا دیدی؟بامزه س !!!

دیدم! خداوندا! ملت چرا این کار را با من می کنند؟ با اسم مورد علاقه ی من می کنند!

هادی چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:34 ب.ظ http://arastoo25.blogfa.com

سلام . جالب بود .
با دویدن اپ هستم . [گل]

Ibid چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:46 ب.ظ http://khaldun.blogfa.com

آنکس که بداند و بداند که بداند

باید برود غاز به کنجی بچراند



آنکس که بداند و نداند که بداند

بهتر برود خویش به گوری بتپاند



آنکس که نداند و بداند که نداند

با پارتی و پول خر خویش براند



آنکس که نداند و نداند که نداند

برپست ریاست ابدالدهر بماند

mahya چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام زهرا خانوم شیطون
کلی خندیدم!
میز میتراشیدی؟
خر خاکیا رو سپردی دست هدیه؟

دو نقطه دی. نه. این مال خیلی سال ها پیش تر هست. دبستان بودم یا اصلا مدرسه نمی رفتم هنوز.

Ibid جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:20 ق.ظ

سلام همسایه محترم (هر چند منظورتان برایم مفهوم نبود)
داشتم زندگینامه جبران خلیل جبران را می خواندم، نوشته بود:
او (وقتی در امریکا بود) از راه آشنایی با یکی از شاگردان یونگ به نام جیمز او پنهایم همکاری با یک نشریه ادبی جدید به نام هفت هنر را آغاز می کند و چندین شعر منثور در این نشریه منتشر می کند. در این نشریه آثار یوجین اونیل و تئودور درایزر و ... نیز در کنار آثار او منتشر می شوند.

مرجان جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:39 ق.ظ http://www.morde-shooran.blogfa.com

با اتود که خوبه .ما پارسال میزمون رو با سمباده می کندیم

یارممد2 جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:17 ب.ظ

سمباده که خوبه حالا. ما میزمون رو گاز می گرفتیم.

مادامین شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:58 ق.ظ http://madamin82.blogfa.com

سلام دوست عزیز
مطالبت خیلی قشنگ است.گمان کنم خاطرات میز کندن و خط خطی کردن و نقاشی کردن جزو خاطرات شیرین بچگی خیلی ها باشه..
اول کلی خط خطی می کریم بعد می نشستیم همه را پاک می کردیم!!
خیلی خوشحال شدم که بهم سرزدی.
امیدوارم موفق باشی

زهرا شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:35 ب.ظ

سلام
حتما یه سر به مرده شورا بزن

یارممد یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:21 ب.ظ

من اعتراض دارم. یارممد۲ کیه؟ حواستون باشه که بنای این تحریف و سرقت نام از وبلاگ شما گذاشته شده.
حق واکنش و اعاده نام برای من محفوظه. شما هم هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد