گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

ما اسرع...

" ما اسرع الساعات فی الیوم، و اسرع الایام فی الشهر، و اسرع الشهور فی السنه، و اسرع السنین فی العمر!
وه! چگونه ساعت ها را روز، و روزها در ماه، و ماه ها در سال، و سال ها در عمر آدمی شتابان می گذرد؟!"
نهج البلاغه/ خطبه ی 188
یادداشت های روزانه ام را که نوشتم؛ تنها یک ورق باقی مانده بود. تنها یک ورق! و همه ی امسال را با برگها، ورق زدم. و از تک تک روزها گذشتم. امسال هم گذشت. با این همه اتفاق های عجیب و غریب در آن.
یک روز، پنج سال پیش، فکر کردم که چقدر اتفاق های زندگیم کم است. یا من شاید نمی فهممشان. پس هر روز اتفاق ها را نوشتم. از آن سال هر روز اتفاق ها بیشتر شد و بیشتر و بیشتر. و امسال هم اوج این روزهای عجیب بود. اوج دلتنگی ها. اوج خیال ها. اوج مریضی ها. اوج خستگی ها، شادی ها شاید، موفقیت ها، خوشحالی ها، بی خیالی ها، اوج تنهایی ها، اوج تغییرها. تغییرها و مسیرهایی که باز شدند و آدم هایی که اضافه. و آدم هایی که حذف. حذف. آدم هایی که دیگر نیستند. آدم هایی که پارسال بودند. پارسال همین ایام.

بهترین کتاب های من

پارسال به بهانه ی وبلاگ راز، تمام کتاب هایی که در یک سال خوانده بودم را می نوشتم. الان که آمدم کامنت بگذارم گفتم همه شان را تایپ کنم که داشته باشم. بعد فکر کردم بیایم پست بگذارم. و هیچ قصد خاصی هم نداشتم. نه پُز دادن و نه چیز دیگری. اینجوری معلوم می شود چقدر کم کتاب می خوانم. خصوصا کتاب نظری. اصلا فکر کنید خود افشایی است.
همه ی کتاب های من:
رمان:
خارجی:
- چنین گذشت بر من/ ناتالیا گینزبورگ/ حسین افشار/ دیگر. که باعث شد یک روز کامل در افسردگی به سر ببرم. می دانید در روح نشستن یعنی چه؟ یعنی گینزبورگ.
- متن هایی برای هیچ/ ساموئل بکت/ علی رضا طاهری عراقی/ نی. توصیه می کنم کسی که این کتاب را می خواند قبل ترش بقیه ی کتاب های بکت را خوانده باشد.
- دسته ی دلقک ها/ لویی فردینان سلین/ مهدی سحابی/ مرکز. یک کتاب متفاوت بود. خصوصا نثرش بسیار تاثیر گذار.
- فرنی و زویی/ جی دی سالینجر/ امید نیک فرجام/ نیلا. کتاب متفاوتی بود. همیشه آخر این کتاب ها نگرانم که چگونه تمامش می کند. خوب تمام کرد. به قولی معناگرا بود شاید.
- تربیت احساسات/ فلوبر/ مهدی سحابی/ مرکز. در یادداشت های روزانه ام نوشته ام " کاش هیچ وقت تمام نمی شد". احساسات را فوق العاده بیان کرده بود. خصوصا عشق ها را که من در آن سه نوعشان می کنم.
- خرابکاری عاشقانه/ املی نوتومب/ زهرا سدیدی/ مرکز. یکی از بهترین کتاب های امسالم بود. با زبان کودکانه بزرگترین حرف ها را می زد.
- قلعه ی مالویل/ روبر مرل/ محمد قاضی/ نیلوفر. برای جامعه شناسی ادبیات خواندمش. چندان لذت نبردم اما برای این کلاس واقعا مناسب بود. یک رمان خیلی ساده بود برای کسانی که قصه دوست دارند.
- طاعون/ کامو/ رضا سید حسینی/ نیلوفر. به سفارش استادم این کتاب را خواندم. عالی بود. احساسات جمعی انسانی را به خوبی نشان می داد. تجربه ی خوبی بود.
- خزه/ هربرلوپوریه/ احمد شاملو/ نگاه. خیلی کتاب فوق العاده ای بود. پر بود از نوشته های فوق العاده. پر بود از کلمه های فوق العاده. خیلی از کتاب را های لایت کردم.
- هویت/ میلان کوندرا/ پرویز همایون پور/ قطره. مثل بقیه ی کتاب های کوندرا پر بود از مفاهیم عمیق فلسفی. کتاب خیلی عالی ای بود. گاهی آنقدر مفهوم بیان می کرد که سرم گیج می رفت و می ماندم این همه را چگونه در مغزم حفظ کنم.
- دنیای سوفی/ یوستین گردر/ حسن کامشاد/ نیلوفر. برای بار دوم خواندمش به بهانه ی حلقه ی فلسفه ی خانه نواندیشان که البته ادامه دار نشد. برای آغاز فلسفه خوب است.
- دنیای قشنگ نو/ آلدوس هاکسلی/ سعید حمیدیان/ نیلوفر. چندان از کتاب های تخیلی خوشم نمی آید ولی شاید بشود برای جامعه شناسی ادبیات پیشنهادش کرد.
- نجواهای شبانه/ ناتالیا گینزبورگ/ فریده لاشایی/ دیگر. اول کتاب را دوست نداشتم اما از صفحه ی صد تا پنجاه صفحه ی پایانی، از شدت تورم احساسات، خفه کننده بود. احساسات را خیلی عجیب و عمیق منتقل می کند.
- قلعه ی حیوانات/ اوورل/امیر امیر شاهی/ جامی. ایده ی خوبی بود اما کاش دبیرستان می خواندمش.
- وسوسه ی آنتونیوس قدیس/ گوستاو فلوبر/ کتایون شهپرراد- آذین حسین زاده/ قطره. تا به حال اینجور کتابی نخوانده بودم. چون چندان کلاسیک نخوانده ام. تجربه ی خوبی بود اما خلاف انتظار من.
ایرانی:
- عبور از بودن/ حسین مهکام/ نیستان. مجموعه ی داستان کوتاهی است که داستان های اولش چنان تاثیر گذار بود که در اتوبوس که می خواندم همین طور اشک می ریختم. اما آخری ها را کاش چاپ نمی کرد. و کاش کتابش نصفه بود.
- عقرب روی راه پله های ایستگاه اندیمشک یا از این قطار خون می چکه قربان!/ مرتضی آبکنار/ نی. خیلی پیچیده بود. حتما برای بار دوم و یا سوم خواندن برایش وقت بگذارید.
- ها کردن/ پیمان هوشمندزاده/ چشمه. بهترین کتابی که امسال خواندم! اول داستان ها کردنش را در رادیو زمانه خواندم. بعد کتاب را یکی از دوستهام هدیه داد. بس که راه رفته بودم و گفته بودم در ها کردن فلان و در ها کردن بهمان. وقتی دیدمش ذوق مرگ شدم! کتاب بسیار خلاقانه ای بود. نثرش را به شدت می پسندم.
- روی ماه خداوند را ببوس/ مصطفی مستور/ چشمه. از بس ازم پرسیده بودند که این را خوانده ای یا نه و من هم گفته بودم نه و آدم ها کلی تعجب کرده بودند، تصمیم گرفتم حتما بخوانم. آخریشان که گفت از تو بعید است، تیر خلاص را زد. خیلی خیلی نگران پایانش بود. اما به نظرم خوب تمام کرد. کلی حرف دارم درباره اش.
- بوف کور/ صادق هدایت/ نسخه ی اینترنتی. برای بار سوم خواندمش. از بوف کور هم نمی توان در چند خط حرف زد.
- طوفان دیگری در راه است/ سید مهدی شجاعی/ نیستان. اصلا نپسندیدم. خطابه بود نه رمان. اما خیلی کتاب بحث انگیزی شد.
- سالاریها/ بزرگ علوی/ نگاه. خیلی زمان خود را خوب نشان داده بود و ازش خیلی چیز یاد گرفتم. اولین کتابی بود که از علوی می خواندم. تا مدت ها به یادم می آمد.
- شازده احتجاب/ هوشنگ گلشیری/ نیلوفر. پیچیده و عجیب. باید چندباره خواندش تا ارزشش را فهمید. ولی غمگینم کرد.
- استخوان خوک و دست های جذامی/ مصطفی مستور/ چشمه. شخصیت دانیال را در این داستان خیلی دوست می داشتم. کتاب جالبی بود با مردمانی متنوع.
- سنگی بر گوری/ آل احمد/ جامه دران. خیلی عالی بود به نظرم. نثرش می برید و پیش می رفت. زمین گذاشتنش ممکن نبود.
شعر:
- 30 ثانیه پشت چراغ قرمز/ ا.روشن/ شولا. شاعرش از بچه های دانشکده بود. به قول خودش شعرهایش مدرن بود. و واقعا هم متفاوت و خوب.
- سطرهای پنهانی/ حافظ موسوی. چندان ارتباط برقرار نکردم.
- خوش به حال آهوها/ پانته آ صفایی/ کتاب قلمستان. غزل هایش را خیلی خیلی دوست می داشتم. خیلی آهنگ قشنگی داشت و لطیف.
- آیدا در آینه/ احمد شاملو/ نگاه. تصمیم گرفته ام همه ی شعرهای شاملو را یک بار بخوانم. از آیدا در آینه شروع کردم.
نمایشنامه:
- بله و نه/ گراهام گرین/ مهتاب کلانتری/ تجربه از سری تجربه های کوتاه( نمایشنامه- انگلستان). آخرش شوک آور تمام شد.
- شعبده و طلسم/ چیستا یثربی/ نشر نامیرا. روایت جالبی داشت. با آن مایه های باستانی اش.
- بازی/ سام شپارد/ حسن ملکی/ تجربه از سری تجربه های کوتاه ( نمایشنامه- آمریکایی). نمایشنامه ی فوق العاده ای بود. تاثیر گذار و جالب. پر از حرف های بی ربط با مایه ای فلسفی. آخرش هم عالی تمام شد. توصیه اش می کنم.
- اورفئوس/ تدهیوز/ مهتاب کلانتری/ تجربه از سری تجربه های کوتاه ( نمایشنامه- آمریکایی).
- پروین دختر ساسان/ صادق هدایت/ خوارزمی. خیلی خیلی ضعیف بود.
- خانه ی برناردا آلبا/ فدریکو گارسیا لورکا/ نشر مینا. تئاترش را دیده بودم. به همین خاطر نمایشنامه را هم خواندم.
متن نظری:
- محمد پیامبری برای همیشه/ حسن پور ازغدی/ دفتر نشر فرهنگ اسلامی
- تاریخ نگاری و جامعه شناسی تاریخی/ همیلتون. کولینز و .../ هاشم آقاجری/ کویر
- مقدس و نا مقدس/ میرچا الیاده/ نصرالله زنگوئی/ سروش
- بازاندیشی تاریخ/ کیت جنکینز/ ساغر صادقیان/ مرکز
- فلسفه ی کیرکگور/ سوزان لی اندرسون/ خشایار دیهیمی/ طرح نو
- منطق کنش اجتماعی/ ریموند بودون/ عبدالحسین نیک گهر/ توتیا

دانه دانه ی نود و نه تا

سبز اند و پیچ خورده اند به هم. و هر سبزشان هم یک رنگ است. هر دانه شان یک سبز است و با یک سبز دیگر به هم وصل شده اند. و فکر نکن صدتا اند. نود و نه تا اند. و فکر نکن فقط برایم نود و نه تا شیء ِ روزانه اند. این روزها شده اند هم دمم. و دست هام، بهشان عادت کرده است. به دانه دانه ی نود و نه تا شان. و همه شان هم می شناسم و تک تکشان هم اسم دارند. یکی خال خالی، یکی زردی، یکی سبزی...
این روزها اگر وقتی بماند برای پرداختن به خود، می روم پشت دانشکده و نامجو می نوشم و نود و نه دانه را، عین نود و نه دانه را لمس می کنم. بر تن دانه دانه شان دست می کشم و می بوسمشان و می بویم...
همین اصلا...
پی نوشت: دیگر نتوانستم ادامه اش دهم. مال دیروز بود، همان پشت دانشکده. بهتر است دیگر خانه نمانم و برایم بهتر است که کتاب های گینزبورگ را نخوانم. که امروز حتی نود و نه دانه شان هم در سجاده ام بود و دست نخورد. دلم امامزاده می خواهد. بهترین جا!

سفیده را کنار ته سیگارت پیدا کن

سفیده را گذاشتم زیر همان کاج. کنار همان نیمکت. نزدیک قورباغه ها. امروز که باز هم رفتیم کاجستان – با دوست مشترکمان- و روی همان نیمکت ِ نزدیک قورباغه ها نشستیم و فلافل ِ لب ِ کارون خوردیم. سفیده را گذاشتم یک جایی وسط سنگ های دیگر. اگرچه با آن همه سفیدی، چشم را از دور می زد. اگرچه بین آن همه سنگ که ریخته بود روی زمین، یگانه بود. آن همه سنگ که رویشان هم ته سیگارها ریخته بود. همان ها که من گشتم و گشتم تا ته سیگار آن روزت را بینشان پیدا کنم. " کِنت" بود و "کَمِل" که هیچ کدام مال تو نبود. دوتا "وینستون" هم پیدا کردم. ولی گمانم برده بود همان " مارلوبولا" باشد. بَرَش داشتم و گذاشتم لب دهانم آن ته سیگار را. که دوست مشترکمان دست هایم را گرفت. ته سیگار کشیدن هم صفایی دارد. آخر یک بسته کبریت هم همان جا افتاده بود. اما ترجیح دادم که دستمال هایم را که خیس ِ اشک بود آتش بزنم. و اشک هایم را دود کنم. و عجب بویی هم داشت. بوی دریا می داد هر پَکش. و هرچقدر می کشیدم، اشک هایم خشک تر می شد. و ژستم هم موقع کشیدن خیلی حرفه ای بود. اگر بدانی! گیرم تو در هربار پُک زدنت یک ژست جدید داشته باشی. اگر بدانی ژست من را موقع کشیدن. که اشک هایم چگونه جاری می شد روی تک تک گونه هام. که مژه هایم خیس ِ خیس بود و لب هایم خشک ِ خشک و چشم هایم سرخ ِ سرخ و بینی ام تیر می کشید.
سفیده را گذاشتم زیر همان درخت کاج. و نگذاشتم در امامزاده. گذاشتم جای آخرین ردپاهات. که بعد از این هیچ ته سیگاری "مارلوبولا" ی تو نیست.

تا به حال براتان پیش آمده؟؟؟

تا به حال یک قطار را دربست اجاره کرده اید که بریزید تویش و بزنید روی گاز و بروید جنوب؟ و اسم دانشگاه تهران هم یدک بکشید. اصلا پشت قطارتان یک پارچه ای آویزان باشد که رویش نوشته باشد "چهاردهمین اردوی میثاق با شهیدان". تا به حال "معبر" خوانده اید؟ آن هم 7 تا!؟ تا به حال برای شما پیش آمده که خیلی اتفاقی، اسمتان در قرعه کشی در بیاید و شما هم دلتان را بزنید به دریا و بروید یک سفر دور و دراز و مرتفع به یکی از پست ترین سرزمین های ایران. به ولایتتان؟ تا به حال شده آنقدر در اتوبوس داد بزنید و شعر بخوانید و سرود و الخ، که ابو ستار - راننده ی اتوبوس - سرش درد بگیرد؟ تا به حال شده با دخترهای چِل دانشکده علوم اجتماعی هم قطار و هم اتوبوس و هم لباس و هم کلام و هم خانه و هم خانواده و هم فلان شوید؟ اصلا این ها هیچ. تا به حال شده است که بدون کفش راه بروید روی خاک، روی شن. ماسه. رمل. و آنقدر لذت ببرید که ته جورابهاتان را پاره کنید تا سردی و گرمی ماسه ها هوش از سرتان ببرد؟ این حتما نشده که بروید در شلمچه، بالای تپه، بعد نمازتان را روی زمین بخوانید، زیر آسمان خدا، قنوت هم که می کنید، بشوید مثل یک علم! با پارچه ی مشکی که باد می بردش و نمی برد. تا به حال شده که سوار اتوبوس های راه آهن بشوید، ساعت یک ربع به سه هم باشد و حرکت هم ساعت سه و نیم و بعد اتوبوستان تصادف کند؟ و بدبخت و بیچاره بمانید در وسط راه، آواره؟؟ تا به حال شده یک نفر بهتان بگوید:" مواظب باش نسوزی" و شما بگویید "من نمی تونم نسوزم"؟ ما جنوبی ها بهش می گوییم "خرما چپان". تا به حال پیش آمده خرما چپان بخوابید و آنقدر تنگ هم دیگر که حتی جای نفس کشیدن هم نباشد؟ تا به حال شده ساعت ها در صف دستشویی بایستید؟ شده برای چهار روز در خاک و خُل بودن، حمام نروید؟ تا به حال شده یک حاج آقای با مزه به تورتان بخورد؟ که "به اَی ِ نحو ٍ" دنیا و آخرت را در گور بلرزاند و فتواهای آن چنانی و این چنانی بدهد و خب امراه هم باشد؟ تا به حال سرود کودکان لال را شنیده اید که تا چند لحظه پیش جیغ جیغشان سر همه را برده بود؟ تا به حال عملا یک آدم را به فنا داده اید؟ یک از خدا بی خبر را، که روحش هم از هیچ چیز عملا با خبر نیست. تا به حال سرود های دسته جمعی خوانده اید و صفا کنید؟ تا به حال پیش آمده خنده ی مستانه بزنید؟ پیش آمده ریگ های بیابان را جمع کنید و تِلِپی بیندازید در کفش هاتان که دستتان است؟ تا به حال شده یک عملیات جنگی را فرضی برایتان اجرا کنند. گلوله، تانک، خمپاره؟؟ شده در قطار "مائده" بخورید؟ اصلا می دانید نُکتار موز و سیب چه مزه ایست؟ شده آنقدر ساندیس و کیک بخورید که دیگر نخورید؟ اصلا تا به حال شده با یک عده دام در یک اتوبوس سر کنید؟ شده گوشی و کیف پول دوستتان، فِرت و فِرت بیفتد این طرف و آن طرف و وسط میدان و توی اتاق تاریک؟ تا به حال شده نیم ساعت بی وقفه از خودتان فی البداهه شعر دَر کنید؟ تا به حال این چیزها براتان پیش آمده؟ برای ما که پیش آمد!

فرش ها و آدم ها

نه که نمی شود یک چند وقتی بی دغدغه زندگی کنی. تا می آیی بلند شوی باز هم می افتی در یک چاله ی دیگر. که باز هم رد پای سال های پیشت را ببینی در آن. حال و هوایی که گیرم تفاوت هم نکند، باز مَلَسی خاص خودش را دارد. حالا از دلت بگیر تا مغزت. تا می آیی فکر کنی که شاید این دیگر آسایش باشد، آرامش باشد، نه اصلا سکون باشد، می بینی دریا پر تلاطم تر از همیشه است. آخر من چند بار به تو بگویم که این طور حرف زدنت احوالات مرا خراب می کند. حالا هی بگو "خب!" حالا باز هم از گذشته بگو و من بمانم پشت درِ گذشته ی خودم که بسته امش تا نبینمش. تا حتی نیم نگاهی هم نکنمش. تا نکند یادم بیاید ازش. تا ...
گذشته را که نمی شود پاک کرد. می شود مگر؟ روشنی اش می ماند آخر. هرچقدر هم که تابلو را برداری، آن قسمت دیوار روشن تر است از جاهای دیگر. یا حتی جاهای دیگر تاریک تر. فرش ها هم از روی موکت برداری همین طور می شود. فرش ها را دیگر. همین فرش ها که قرمز اند و قرینه و چهار گوش. و پر اند از چیزهایی که هرچقدر هم غرق شوی درشان، باز هم گیجاگیج می مانی در تک تکشان. همین فرش ها که زیر پایم است و از بچگی هم هرچقدر نگاه کردم باز هم تمام نشدند. همین ها که نگاه که می کنی می مانی این خالقشان چه جور آدمی است. که نقشش تمامی ندارد در لحظه لحظه زندگیت. همین خالقی که شاید هم آدم نیست.