گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

نمی خواه...

هر کار کردم بنویسم نشد. نه اینکه نشود. راحت می شود. این روزها اصلا پر می شوم از کلمه. اما نمی خواهم. این وبلاگ پر است از من. پر است از ضمیر  َم. این وبلاگ پر از زهرا مینائی است. حتی وقتی هم می گویم من هیچی نیستم هم کلی َم پشتش خوابیده. نمی خواهم دیگر. َم. َم. من. من. نمی خواه...

این را تازه فهمیده ام

و اینگونه شد که پادشاه برای دخترش عروسی ای گرفت که هفت روز و هفت شب ادامه داشت. روایت عروسی گرفتن ما است. هنوز هم مهمان داریم. کلی آدم اینجا بود. حجم عظیمی از ارتباطات. آن هم برای من که این همه به تنهایی عادت کرده ام این چند وقت. روزهای آخر خیلی کلافه بودم. هی سعی کردم به روی خودم نیاورم. امروز از همه ی آدم ها فرار کردم. فرار کردم کنج تنهایی خودم. پشت کامپیوتر. نمی توانم این حجم از ارتباط را تحمل کنم. نمی توانم این همه توجه را تحمل کنم. اینکه هر کاری می کنی را آدم ها ببینند و نظر بدهند. ما در غربت بزرگ شدیم. در یک محیطی که فقط خودمان بودیم. کسی کاری به کارمان نداشت. کسی چیزی نمی گفت. ایرادی نبود. برای خودمان بزرگ شدیم نه برای دیگران. برای خانواده و در کنار خانواده و با خانواده. تمام فامیل من خانواده ام است.این را تازگی ها فهمیده ام. اینکه بهترین لحظاتم پیش آنها می گذرد. لحظاتی که شاید اسمش را بشود خوشبختی گذاشت. خوش گذشتن گذاشت. قبلا دنبالش توی خانه های مردم می گشتم. خانه های دوست، همسایه. حالا کوزه اینجا است. دارم حسابی می نوشم. زینب هم رفت. رفت خانه ی بخت.

چقدر کیف دارد

اینجا خیلی شلوغ و پلوغ شده. همه ی کارها افتاده در هم. همه دارند کار می کنند برای عروسی. من زیاد چیزی نفهمیدم ازش. از عروسی گرفتن و این جور چیزها بدم می آید. این روزها کارها گره خورده در هم. یک عالم کار ریخته روی سرم. اما نمی دانم چرا وقت دارم. انگار وقتم با برکت شده. البته شب ها کم می خوابم، اما کلی کیف دارد. خیلی کیف می کنم با کم خوابیدن و کار کردن و خوش اخلاقی و اینها. با خستگی. خستگی جسمانی. با شادی روحانی اما. پیش تر ها وقتی روحم خسته بود همیشه، من هم می خوایبدم. زیاد می خوابیدم. حالا روحم حسابی سردماغ است. روانم شاد است. چیزی دارم که مدت ها است نداشته ام و نمی دانم هم که چقدر می ماند.آرامش دارم و هستم. وقتی تمام بدنم کوفته است از خستگی، اما باز هم کیف دارد.

مورد

1)      امشب ماه/ لب های خوشحال آسمان بود

2)      پشت دانشکده خیلی جای خوبی است!

3)      هی فلانی! بگذار ببرَدت!

4)      دارم حسابی گشاد می شوم( برداشت بی ادبانه ممنوع).

همه چیز می تواند...

ظهرهای جمعه خیلی کسالت آور است. این را اضافه بر دلگیری غروب هاش می گویم. حتی خانه هم که شلوغ باشد و داداش و خواهرم آمده باشند، باز هم ظهرها همه خمیازه می کشند و نم نم دراز می شوند و خواب می نشیند توی چشم هاشان. آدم یاد آبلوموف می افتد. هوا هم که این روزها تاریک است. حتی توی روز. خانمان این چند روزه خیلی شلوغ است. دارند اسباب و جهیزیه ی زینب را می برند خانه اش. چند وقت دیگر هم عروسی است و شلوغ- پلوغی. زینب توی انبار که رفته است می گوید زهرا برای تو فلان جارو برقی و فلان سرویس ظرف هست. من هم همین طور نگاهش می کنم. می گویم فکر کن من یک روزی بخواهم برم سراغ اینها. می گوید وا!

ازدواج آمادگی نمی خواهد گمانم. یک شبه هم می شود آمادگی اش را پیدا کرد. یکبار به بابام گفتم من شانزده سالگی آمادگی بیشتری برای ازدواج داشتم تا حالا. چند وقت پیش بود. همه چیز می تواند یک شبه عوض شود. باور کن.

عاقلان نقطه ی پرگار وجود اند ولی     عشق داند که در این دایره سرگردانند

رها

می گوید تا به حال روی آب رها شده ای؟ همانطوری.

امروز رها شدم. توی آب. توی زندگی...

زهرا مینائی ها

همیشه انگار باید یادم برود، مثل پارسال. شاید مهم نیست. ولی باید باشد. شاید اینکه یک سال می تواند 360 روز باشد یا بیشتر یا کمتر مسئله است. شاید اینکه حالا یک سال شده عجیب. آخر من خیلی بزرگتر شده ام گمانم. یک سال نمی تواند این همه اتفاق داشته باشد. یک سال نمی تواند این همه زهرا مینائی داشته باشد. زهرا مینائی هایی که هی دارند مثل یک لوکوموتیو تغییر می کنند. هی می شوند یک آدم های دیگر. دیشب از دوستم یک چیزهایی را پرسیدم. چیزهایی که یک زمانی خیلی برایم مهم بود. می پرسیدم من آن روزها چی می گفتم. زهرا مینائی ای هایی که اصلا یادشان می رود همدیگر را. فکر می کنند هیچ وقت اینجوری یا آن جوری نبوده اند. توی این سطرها یک عالمه زهرا مینائی هست. زهرا مینائی هایی که توی هر پست یک چیزی هستند. زهرا مینائی هایی که هیچی نیستند...

پی نوشت: شاید سِرورم را عوض کنم. نظر خصوصی داشتن خیلی چیز خوبی است.

باز هم هوا سرد شده. انگار همه چیز زیر سر سرما است...


و من فکر می کردم که سال دارد می گردد. روی تمام اتفاق های پارسال
.

من این روزها چقدر...

من نفهمیدم کجا جایت گذاشتم. شاید همین نزدیکی. شاید زیر تختم. ته کوله ام. توی کمدم. من نفهمیدم کجا جا ماندی. آمدم و دیدم که دیگر نیستی. فکر کردم که تا به حال کجا بوده ای. فکر کردم نبوده ای اصلا. فکر کردم مثل همیشه رویاهایم را بافته ام. همه چیز وقتی اتفاق افتاد که من نفهمیدم. و تا مدت ها هم نفهمیدم. هنوز هم نفهمیده ام که چه طور شد که برگشتی. چه طور شد که بار و بندیلت را انداختی یک دفعه توی اتاقم. چمدانت را این گوشه و جا نمازت را آن گوشه. حالا دیگر یکی ازت دارم. حالا سبزهایش دانه دانه بُر می خورد لای انگشت هام. با انگشت هام. و نوک انگشت هام آنقدر می بوستت که تاول بزند دیگر. می رقصی. لای انگشت هام که می رقصی با آهنگی که هی تکرار می شود و می خواند در گوشم؛ لای انگشت هام که سخت می شوی و نرم می شوی؛ لای انگشت هام که ناگهانی می افتی؛ کف دستم که بویت را می دهد؛ می فهمم که آمده ای. می فهمم دوباره آمده ای و وقتی توی اتوبوس، شب، سکوت، کویر گوش می دهم و می روم؛ می روم. می روم. آرام. آرام.


مرتبط: دانه دانه ی نود و نه تا