گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

باز هم هوا سرد شده. انگار همه چیز زیر سر سرما است...


و من فکر می کردم که سال دارد می گردد. روی تمام اتفاق های پارسال
.

من این روزها چقدر...

من نفهمیدم کجا جایت گذاشتم. شاید همین نزدیکی. شاید زیر تختم. ته کوله ام. توی کمدم. من نفهمیدم کجا جا ماندی. آمدم و دیدم که دیگر نیستی. فکر کردم که تا به حال کجا بوده ای. فکر کردم نبوده ای اصلا. فکر کردم مثل همیشه رویاهایم را بافته ام. همه چیز وقتی اتفاق افتاد که من نفهمیدم. و تا مدت ها هم نفهمیدم. هنوز هم نفهمیده ام که چه طور شد که برگشتی. چه طور شد که بار و بندیلت را انداختی یک دفعه توی اتاقم. چمدانت را این گوشه و جا نمازت را آن گوشه. حالا دیگر یکی ازت دارم. حالا سبزهایش دانه دانه بُر می خورد لای انگشت هام. با انگشت هام. و نوک انگشت هام آنقدر می بوستت که تاول بزند دیگر. می رقصی. لای انگشت هام که می رقصی با آهنگی که هی تکرار می شود و می خواند در گوشم؛ لای انگشت هام که سخت می شوی و نرم می شوی؛ لای انگشت هام که ناگهانی می افتی؛ کف دستم که بویت را می دهد؛ می فهمم که آمده ای. می فهمم دوباره آمده ای و وقتی توی اتوبوس، شب، سکوت، کویر گوش می دهم و می روم؛ می روم. می روم. آرام. آرام.


مرتبط: دانه دانه ی نود و نه تا

درخت طلایی

حالا دیگر باد همه ی برگ ها را برد. از روی شاخه چید و بردشان بالا و بالا. بعد هم دانه دانه چسباندشان روی یک درخت. درختی که هر سال همه ی برگ های طلایی را رویش بند می کنند. درخت طلایی. ببین چه طور دارد می خندد. ببین چه طور از چشم های خندانش اشک می ریزد پایین. روی من. روی تو. که داریم روی برگ ها راه می رویم. روی برگ های طلایی. باهاشان می رویم بالا. روی درخت طلایی. بعد هم از چشم هایش می ریزیم. جدا جدا می ریزیم. یکیمان می رود این طرف. یکی مان آن طرف...

اینجا که خانه ی ما...

 حالا دوباره آمدی. من نمی فهمم از کدام یکی از درهای باز مانده سرک می کشی. همه شان را پیش کرده بودم. پدرم می گوید باید پنجره ها را دو جداره کنیم. تا صدا بیرون نرود. گرما بیرون نرود. بو بیرون نرود از این خانه. یک ذره اش هم هدر نشود. مادرم هر شب در ها را با قلبش قفل می کند. چفت را محکم می اندازد و زیر لب س ِ سِ مانندی می خواند. بعد هم فوت می کند بالای سر من، بالای سر فاطمه، بالای سر مهدی، بالای سر زینب. پدرم نمی داند وقتی دستکش ها را در سرما دست کنی، دیگر گرما ندارد. مادرم نمی داند وقتی خانه دیوار نداشته باشد، حالا هرچه قدر هم می خواهی در را سفت تر قفل کن. همه ی خانه ی ما گره است. پر شده از گره هایی در هم و منظم. ما روی گره ها بدون دمپایی راه می رویم. بچه که بودیم رویشان ماشین بازی می کردیم. یا به صف قطار بازی. روی گره های پرنده و آهو. همان موقع ها، توی یک کتابی نوشته بود آهو درشت ترین چشم ها را دارد. کفترها هم حتما عاشق ترین قلب را. آخ! چقدر دلم حرم طلا می خواهد!

 

امشب که تو را بغل نکردم...

امروز که بغلش کردم، نبودنت را حس کردم. امروز که دوش به دوشم راه می رفت، فهمیدم همیشه چقدر با من بوده ای. توی تمام این دو سال کذایی. در تمام لحظاتش. تک تکشان. همیشه بوده ای. صدای قدم هام در طول خیابان ولیعصر را شنیده ای. تک تک آدم هایی که بوده اند و نیستند و هستند و جور دیگری هستند را دیده ای. تمام خستگی هام را بوییده ای. حالا فهمیدم که نیستی. حالا که یکی دیگر را جای تو، روی صندلی اتوبوس بغل می کنم. حالا که یکی دیگر را جای تو، کول می کنم. نه اینکه مدت ها بوده باشد که فکرکرده باشم که بگذارمت کنار. نه! نه اینکه کلی نقشه کشیده باشم و کلی گشته باشم  تا بگذارمت کنار. من فقط یک روز احساس کردم که نمی خواهمت. دیگر نمی خواهمت. حس کردم می خواهم امسال را با یک جدیدش شروع کنم. حس کردم، تویی که این همه با من بوده ای همیشه، این همه از خودم جدایت نمی کردم، جزئی از من شده بودی را دیگر نمی خواهم. تویی که دیگران هم با من، از وجود من، می دانستندش. که می گفتند:" زهرا مینائی بدون کوله اش یک چیزی کم دارد." اما امروز هیچ کس چیزی نگفت. همه این جدیده را نگاه کردند و از رنگ های صورتی و خاکستری اش تعریف کردند یا نکردند. هیچ کس حتی سراغی از تو نگرفت. من احساس کردم دیگر نمی خواهمت، رفتم این جدیده را خریدم. نه به خاطر زیپ خرابت که مدتی پدرم را در آورد، فقط احساس کردم هرچه قدر هم که بشورمت باز هم کثیفی.

حالا دیگر افتاده ای زیر تختم. حالا همانطور کثیف افتاده ای آنجا و احساس بی کسی می کنی. من فقط، امشب فهمیدم چقدر در این دو سال بوده ای. بیشتر از هر کسی. اما باز هم زیر آن تخت می مانی و سیاه تر و پیرتر می شوی. از من نرنج. گمانم این کار را قبلا هم، با چیزهای دیگر، با کس های دیگر، کرده ام...

نه! نمی ارزد.

این یکی را امتحان نکرده بودم. که ساعت دو نصف شب باشد و همه خواب و یک مادری که بسیار خسته است و به ایستی و در سکوت ظرف های مهمان های از سر گذرانده را بشویی و باز هم فکر کنی. مثل وقت های پشت پنجره؛ پنجره ی اتوبوس، ماشین، قطار؛ مثل وقت هایی که پشت دانشکده تنها نشسته ای و شاید یک آهنگی در گوشت می خواند؛ مثل وقت هایی که زیر باران، توی خیابان، راه می روی و می لرزی؛ مثل شب هایی که بی خوابی؛ مثل ساعت های بوی خنک بالکن؛ مثل لحظه های خیره شدن به ستاره های ِ گاهی ِ آسمان ِ دودی ِ تهران؛ مثل وقت ِ طرح زدن سر کلاس؛ مثل ثانیه های دیدن پیچ و تاب دود که فکر می کنی و همیشه فکر می کنی که...

مثل گلوریا که در بیست و چهار سالگی پی برد، زندگی به زحمتش نمی ارزد...

رنگ ها، دانه دانه...

دیگر وقتش رسیده بود، که بیایی و بگیری و بخواهی و الخ! رنگ ها را بریزی توی هم. روی هم. زرد را با آبی و آبی را با قرمز. و از همه شان یک برش برداری و با آن، رنگ بزنی روی همه ی آسمان. که از آن بالا، دانه دانه بریزد روی زمین. بعد رودخانه شود و بهار و هندوانه های آبدار و گیرم یک دانه اش هم – که احتمالا ترکیبی است از زرد و قرمز- بشود یک ریزه از آدم. و بعدش را از توی کتاب علوم ها خوانده ایم. اینکه هی تکثیر می شود و یکی می شود دو تا و دو تا چهار تا و الی آخر. بعد هم این همه آدم بیایند نقطه، نقطه ی رنگ ها را، دانه ها را، بگیرند. و هرجا هم که گرفتند، یک پرچم رنگارنگی بکنند توی خاکش و بگویند این مال ماست! همه اش را بین خودشان تقسیم کنند. بعد تصمیم بگیرند یک عده ای را هم بریزند بیرون. یک عده ای را آواره کنند یا بکشند یا تبعید. خلاصه بشوند حاکم زمین! و تو آن بالا نشسته ای و داری همه ی اینها را نگاه می کنی و با رنگ هایت بازی می کنی. زرد را قاتی آبی می کنی و بعد می ریزی روی چمن ها و یک عده آدم می میرند آن سر دنیا. بعد آبی را با قرمز و می نشینی فکر کنی با این یکی چه کار کنی که یک دفعه یک گلوله یک تکه ای از جهان را نابود می کند. گمانم هنوز آن بالا داری فکر می کنی که با این رنگ چه کار کنی و ما هم یک چیزهایی می سازیم که وقتی منفجر شود، هیچ رنگی از رنگ هایت نماند.