این یکی را امتحان نکرده بودم. که ساعت دو نصف شب باشد و همه خواب و یک مادری که بسیار خسته است و به ایستی و در سکوت ظرف های مهمان های از سر گذرانده را بشویی و باز هم فکر کنی. مثل وقت های پشت پنجره؛ پنجره ی اتوبوس، ماشین، قطار؛ مثل وقت هایی که پشت دانشکده تنها نشسته ای و شاید یک آهنگی در گوشت می خواند؛ مثل وقت هایی که زیر باران، توی خیابان، راه می روی و می لرزی؛ مثل شب هایی که بی خوابی؛ مثل ساعت های بوی خنک بالکن؛ مثل لحظه های خیره شدن به ستاره های ِ گاهی ِ آسمان ِ دودی ِ تهران؛ مثل وقت ِ طرح زدن سر کلاس؛ مثل ثانیه های دیدن پیچ و تاب دود که فکر می کنی و همیشه فکر می کنی که...
مثل گلوریا که در بیست و چهار سالگی پی برد، زندگی به زحمتش نمی ارزد...
نمی دونم باید متاسف باشم یا مسرور از اینکه توی 16 سالگی به این نتیجه رسیدم که زندگی به زحمتش نمی ارزه ...
وقتی کلی ادم دور و برم می بینم که هیچ دغدغه ای توی زندگی شون ندارن و هیچ هدفی البته ،از پوچ بودنشون خوشم میاد . به حماقت هاشون غیطه می خورم.
شب آسمان را فرو می پوشاند
به پاس ستارگان
در ساعاتی اینچنین آدمی برمی خیزد تا خطاب کند
اعصار و تاریخ و تمامی خلقت را
سلام
من نمی دونم چی باید بنویسم
چه حرفایی باید بگم
هر اتفاقی که می افته؟
با این حال ممنون میشم اگه بگی
چه جوری شروع کنم؟
انگار که دیگر جایی برای ماندن نمانده باشد.فقط دوست داشته باشی دود شوی و بروی جایی پشت هفت آسمان یا دور تر. جایی که دیگر خدا هم دستش بهت نرسد.
جالب بود...راستش منم هم فکرش را نکرده بودم...
سلام
1. ساعت 2 نصف شب...
پشت پنجره اتوبوس وقتی دارم می رم مسافرت...
زیر باران...
وقتی به ستاره ها نگاه میکنم...
اینها بهترین لحظات عمر من بوده اند، لحظاتی که احساس کردم چقدر دنیا را دوست دارم و چقدر دوست دارم که بیشتر بمانم و بیشتر نگاه کنم... و چقدر از خواب متنفرم!
و چقدر اطرافیانم رو دوست دارم و چقدر عاشق مادرم هستم و هرگز به این ذهن کندم نرسیده که دیگران از من پوچ ترند.
2. واقعیت های مشترکی وجود دارند که آدمها با ذهنیت های مختلفی به اونها نگاه می کنند. بعد همدیگه رو به حماقت متهم می کنند.
هیچ موقع از تقسیم بندی این جوری آدمها را خوشم نیومد هر چند همیشه ناگزیر از دسته بندی هستیم.