گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

فقط یک عدد دیوار!

خوابم که گوشیم زنگ می زند. مامان است.

- بله؟

- سلام زهرا. کجایی؟ بیرونی؟

- نه خواب بودم. تو اتاق. شما کجایید؟

- تو اون یکی اتاق.

( فاصله ی آن یکی اتاق و این یکی اتاق یک دیوار است.)

پی نوشت با ربط: معصومه پیش تر ها می گفت:" ما نمی فهمیم موبایل زندگی هامان را چگونه تغییر داده."

پی نوشت بی ربط: این را هم فاطمه گفت بنویسم. خشک شده ام. نوشتنم نمی آید.

امشب که تو را بغل نکردم...

امروز که بغلش کردم، نبودنت را حس کردم. امروز که دوش به دوشم راه می رفت، فهمیدم همیشه چقدر با من بوده ای. توی تمام این دو سال کذایی. در تمام لحظاتش. تک تکشان. همیشه بوده ای. صدای قدم هام در طول خیابان ولیعصر را شنیده ای. تک تک آدم هایی که بوده اند و نیستند و هستند و جور دیگری هستند را دیده ای. تمام خستگی هام را بوییده ای. حالا فهمیدم که نیستی. حالا که یکی دیگر را جای تو، روی صندلی اتوبوس بغل می کنم. حالا که یکی دیگر را جای تو، کول می کنم. نه اینکه مدت ها بوده باشد که فکرکرده باشم که بگذارمت کنار. نه! نه اینکه کلی نقشه کشیده باشم و کلی گشته باشم  تا بگذارمت کنار. من فقط یک روز احساس کردم که نمی خواهمت. دیگر نمی خواهمت. حس کردم می خواهم امسال را با یک جدیدش شروع کنم. حس کردم، تویی که این همه با من بوده ای همیشه، این همه از خودم جدایت نمی کردم، جزئی از من شده بودی را دیگر نمی خواهم. تویی که دیگران هم با من، از وجود من، می دانستندش. که می گفتند:" زهرا مینائی بدون کوله اش یک چیزی کم دارد." اما امروز هیچ کس چیزی نگفت. همه این جدیده را نگاه کردند و از رنگ های صورتی و خاکستری اش تعریف کردند یا نکردند. هیچ کس حتی سراغی از تو نگرفت. من احساس کردم دیگر نمی خواهمت، رفتم این جدیده را خریدم. نه به خاطر زیپ خرابت که مدتی پدرم را در آورد، فقط احساس کردم هرچه قدر هم که بشورمت باز هم کثیفی.

حالا دیگر افتاده ای زیر تختم. حالا همانطور کثیف افتاده ای آنجا و احساس بی کسی می کنی. من فقط، امشب فهمیدم چقدر در این دو سال بوده ای. بیشتر از هر کسی. اما باز هم زیر آن تخت می مانی و سیاه تر و پیرتر می شوی. از من نرنج. گمانم این کار را قبلا هم، با چیزهای دیگر، با کس های دیگر، کرده ام...

بند- باز

روی بندها می چرخم

همین هایی را که به آب داده ام

من بندبازی را از تو یاد گرفتم

آن روزهایی که

ما

روزی پنج بار

بدون آنکه از قبل بدانیم

اتفاق افتادیم

سی و سه

سی و سه

سی و چهار

شستت را سه بار حساب کن

می گویند

کسی که شستش سه بند داشته باشد

عاشق تر است

ببند

با بندهای کفشم ببند

این اتفاق ها را که افتاده اند

تو همیشه شکسته بند خوبی بوده ای

دلم را بند کن

تو همیشه دل- بند خوبی بوده ای

بندها را باز کن

تو همیشه بند- باز خوبی بوده ای

مرگی بر آمریکا

با رضایتی از اعماق دل لبخند می زند و پشت تلفن می گوید:" ما همه ی وسایلمون آمریکاییه." بعد هم قاه قاه می خندد. پشت بندش می گوید:" مرگ بر آمریکا"

برق ِ کفش

_ زهرا جان! سال اول دبستان نیستیا! سال اول دانشگام نیستی حتی! سال آخر دانشگاهی!

این را خواهرم وقتی می گوید که روی زمین نشسته ام، یک پارچه ی آبی گرفته ام دستم و دارم با تمام توان، کفش هایم را برای ورود به سال تحصیلی جدید، برق می اندازم.