گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

کافی

من برای خودم، کافیم...

اجی مجی لا ترجی

باید می فهمیدم! از همان سبک خواندن در راهنمایی. اینکه چهار جلد اول را پنج روزه خواندم. تازه مدرسه هم می رفتم. در یک هفته همه شان تمام شد. فکر کردم شور نوجوانی است. اما باز هم که جلد ششم را گرفتم دستم، از همان روز، دقیقا همان روز، تا امروز، زندگیم مختل شد. می ترسیدم بروم سراغش. می دانستم اگر دستم بگیرم دیگر زمین نمی گذارم، اما فکر هم نمی کردم مسئله به اینجا ها بکشد. که خواب و خوراک و کار و همه چیز را ول کنم بچسبم به آن. تازه جلد ششمش را خوانده بودم قبلا. با این حال وقتی اولین جمله از دومین کتاب جلد ششم را شروع کردم، که همان ساعت 12 شب بود، تا شش و نیم صبح و تا تمام نشد، نگذاشتم کنار. گیرم سه ساعت خوابیده باشم؛ کل سه ساعت را خواب جنگ و چوب دستی و هری پاتر می دیدم. بعد هم با وجود کلنجارهای زیاد، و با پر رویی تمام، جلد هفتم را شروع کردم. به جای آنکه کارهایم را انجام دهم. توانایی نداشتم. یک لحظه نمی توانستم به چیز دیگری جز اینکه بالاخره هری جان پیچ ها را چه کار می کند، فکر کنم. تمام زورم را زدم که بنشینم پای کتابی که تا فردا باید می خواندمش، اما واقعا نشد! بالاخره چهار و نیم صبح امروز تمام شد. بعد از چند روز بی خوابی. نمی فهمیدم این همه جذابیت، این همه علاقه، این همه هیجان از چیست؟
باز هم همان حس همیشگی را دارم. همان حس آزاردهنده ی همیشگی. مثل حس شنبه ها. مثل حس وقتی که از اهواز برمی گردیم. حس دوباره پرت شدن در دنیای واقعی. یک حس حسرت. حسرت از تمام شدن دنیایی که چند روزی با آن درگیر بودم. به اندازه ی هزار و ششصد صفحه.
چرا هری پاتر این همه جذاب است؟ در این مدت خیلی هم به این موضوع فکر کردم. زیاد. هری پاتر یک جهان است. یک جهانی که خیلی شبیه جهان ماست و خیلی متفاوت از آن. هری پاتر یک جهانی خلق می کند با تمام جزئیات جهان ما. درس خواندن ها، رفیق بازی ها، غذا خوردن ها، دعواها. تمام چیزهایی که ما تجربه می کنیم. به علاوه ی چیزهایی که ما در آرزوی تجربه ی آنیم. هیجان! خطر! عدم یکنواختی! تاثیرگذاری. ما در این دنیا، در جنگ لبنان، در جنگ عراق، در ریاست جمهوری فلان کشور، در بدبختی بهمان کشور، هیچ نقشی نداریم. و هیچ نقشی برای تغییر آن هم نمی توانیم بازی کنیم. ما یک ذره ی کوچکی هستیم در جهانمان.
ما به جهان هری پاتر احساس نزدیکی می کنیم. به خاطر آن جزئیات. با آن همذات پنداری می کنیم و از طرفی به آن پناه می آوریم. چون شبیه جهان ما نیست. آن ساعت هایی که هری پاتر را می خوانیم، در جهان خودمان نیستیم. در جهانی هستیم که دوست داریم باشیم. در جهان آرمانی خودمان. هرکس با خوانش خودش. هر کس آن قسمتی را که بیشتر آرزو دارد، پر رنگ می کند. هر کس هری پاتر را یک جور می خواند. و این است تفاوت آن با بعضی رمان های دیگر. ما در آن آرزوهامان را پیدا می کنیم.
حالا تمام شده. حالا باید برگردم سراغ کارهای خودم. سراغ بی کاری خودم. سراغ آدم های اطراف خودم. غذاهای خودم. و دلم تنگ می شود، برای آن جهانی که پر بود از هیجان و تاثیرگذاری و تلاش.

یک اتاق پر از کتاب

نشستیم دور هم. قرار بود یک کار بزرگ کنیم. نا سلامتی جامعه شناس های این مملکتیم. نشستیم دور هم و بعد دکتر جوادی یک سوال کرد. گفت:" تا به حال کتاب عامه پسند خوانده اید؟" به این می نازیدم که یک زمانی خوانده ام، گیرم 9- 10 سال پیش بوده باشد. اما با همان صراحت همیشگی زد توی حالم و گفت:" نه الان می خوانید؟" معلوم بود که نمی خوانیم. کلاسمان به این حرف ها نمی خورد. بعد هم پرسید:" اگر بخواهیم یک تیپ از آدم های عامه پسند خوان ارائه دهیم، باید چه ویژگی هایی داشته باشند؟" باز هم هاج و واج نگاهش کردیم. او هم نا امید تر از ما شد ولی باز خواست راه دیگری را امتحان کند. گفت:" اطرافتان کسی را می شناسید که عامه پسند بخواند؟" معلوم بود که خودش هم نمی شناسد. باز هم ذهنم خالی بود. باز هم هیچ تصوری از یک عامه پسند خوان نداشتم جز همان تصویر بی اراده و احمق افرادی که نظریه پردازهای فرانکفورتی می گفتند یا تصویر زنان چاق و خانه دار و بیکار و احساساتی نظریه پردازان فمینیست.
جوادی می گفت:" شما خیلی کم حرف می زنید." و نمی دانست وقتی از مسئله ای که قرار است رویش یک تحقیق اساسی کنیم، هیچ تصویر عینی ای نداریم؛ چه حرفی باید بزنیم؟!؟
ما فقط دور هم نشسته بودیم. در دانشکده ی علوم اجتماعی، در اتاق دکتر جوادی، اتاقی پر از کتاب، پر از کتاب و خالی از مردم.

ستاره

یکی از ستاره هایم خشک شده است، فقط دو برگش نور می دهد.

مرتبط: ستاره ها مگر؟

با با با با با با با با با با با باب اب ابابابابااباباباباباابا

اینکه از گرما بخار شوی و بعد باران ببارد؛ شگفت انگیزترین چیز ِ این روزها است.

تو این روزها چقدر داغی!

هی! مواظب باش! یک چیزی دارد شُره می کند! یک چیز خیلی غلیظ و داغ. آرام آرام دارد می آید پایین، خیلی آرام. سرعتش اعصاب را خُرد می کند. دارد آرام آرام می آید و هر چقدر هم که تند بدوی، باز هم ازت جلو می زند و وقتی جلو زد تو را می کشد توی خودش و بعد احساس می کنی، آرام شده ای. مثل او آرام راه می روی. مثل او داغی و غلیظ. آن وقت ملت فکر می کنند "عجب آدمی هستی! عجب آدم کثافتی هستی! چه کثافت خوبی هستی!" آرام آرام راه می روی و همیشه به پاهایت فکر می کنی. که یک زمانی چه قدر تند می رفتند. به یک زمانی فکر می کنی که ملت می گفتند" آهان! اونو می گی؟ آره آدم خوبیه!" به یک زمانی فکر می کنی که اینقدر داغ نبودی و می توانستی هر جا که می خواهی بروی. هر کار که می خواهی بکنی. پیش هر کس که می خواستی. و هیچ کس هم نفهمد وارد شده ای. حضورت باشد و نباشد. چه فرق می کرد.
حالا اما داغ ِ داغی. آدم ها ازت فرار می کنند، چون می سوزانیشان. آدم ها نگاهت نمی کنند، چون آنقدر آرام آرام راه می روی که اعصاب را خُرد می کنی. حالا اما وارد که می شوی می بینندت. حالا ازت بد می گویند. حالا می خواهند فراموشت کنند. حالشان ازت به هم می خورد. حالا کنارت می گذارند. حتی شاید زیر لب نفرینت کنند. تو داغی و غلیظ. تو خواستی داغ باشی و غلیظ باشی چون نمی توانستی نسیم شوی. چون نمی توانستی باران شوی. نمی توانستی خیلی چیزها شوی و می خواستی یک چیزی بشوی. حالا غلیظی و داغ. و آرام آرام راه می روی. آرام آرام همه را می سوزانی. آرام آرام می سوزی. در خودت می سوزی. از خودت می سوزی. آرام آرام خاکستر می شوی. چون نمی توانستی نسیم باشی. چون نمی توانستی باران باشی. خاکستر می شوی و با نسیم می روی و با باران، سنگ می شوی. حالا فعلا داغ ِ داغی...

من تکرار کودکیم هستم. و این چیزی که هستم، کودکی است که مادرم ساخت. پدرم ساخت. برادرم. آن دختر پرروی همسایه. آن معلم های احمق مدرسه. من همه ی اینها هستم و هیچی نیستم!
می توانی بفهمی؟
من هیچی نیستم!

به تمام کسانی که ازشان بیزارم...

{ شمع، گل، پروانه
شمع، گل، پروانه...
"بدو،بدو"
صدای خنده
"استپ"
حیاط مدرسه}

شمع، گل، پروانه
بپر
تمام طول دبستان را بپر
با آن مانتوهای همیشه سورمه ای
و مقنعه های سفید ِ کج شده
بپر
از روی تمام آنهایی بپر
که یک بار هم
حتی یک بار
دستمال را در دستانت نینداختند
" دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده"
تا دنبالشان بدوی
و به همه شان بخندی و بگویی
" تخم مرغ گندیده، بوی گلابی می ده"
تا بفهمند از همه شان تند تر می دوی
با این پاهایی که تکه ای بلور است زیر شلوار
با این پاهایی که تمام طول یک خانه را پرید
اما خانه دری نداشت
و دست هایش هم
به زنگ تصویری نمی رسید
" سواد داری؟ نچ، نچ"
بپر
حالا که دست هایت نمی رسد به آسمان هفتم
بپر، شاید توانستی بعد از سقوط
باز هم بایستی
روی پاهایی که قدرت دویدنشان را
با آستینت پاک کردی
" بی سوادی؟ نچ، نچ"
و هیچ کس نبود تا دستمال را
که زیر درخت آلبالو گم شده بود
در دستانت بیندازد
و هیچ کس نمی دانست خانه ی خدا
کدام واحد است
و هیچ خیاطی
مانتوهای ارغوانی نمی دوخت

شمع، گل، پروانه
بپر
از روی شمع ها بپر
از روی گل ها،
با پروانه ها

نووه چنتو، مردی که در کشتی اش غرق شد

وقتی می گوید ادبیات، یعنی همه ی زندگیش ادبیات است. یعنی در رمان خلاصه می شود. یا بگوید عمران. زندگیش تشکیل می شود از سازه. می گوید پول و کل زندگی را فکر می کند که چگونه پولدار شود. بگو جامعه شناسی. بالابرود، پایین بیاید، می گوید جامعه شناس ها فلان و جامعه شناسی بهمان. تک تکشان هم فکر می کنند بهترین کار را می کنند. لذت بخش ترین را. بعد هم متاسف می شوند برای آدم هایی که هنوز غرق نشده اند درآن چیزی که آنها را غرق کرده است. این ویژگی دنیای مدرن است. تخصصی شدن. آدم ها غرق می شوند در یک چیز. در روبوت. در برق. در دندان پزشکی. و همه شان فکر می کنند که این انتهای عالم است. من بهش می گویم غرق شدگی.
نووه چنتو هم غرق شده بود در کشتی ای که در آن به دنیا آمده بود و هیچ وقت هم پایش را از آن نگذاشته بود بیرون. دنیای او هم خلاصه می شد در کشتی "ویرجینین" و یک پیانو که با آن زندگی اش را می نواخت. اما مهم این بود که او فهمید:
" چیزی که متوقفم کرد چیزی نبود که دیدم/
چیزی بود که ندیدم/
این را می فهمی، برادر؟ آن چیزی بود که ندیدم...دنبالش گشتم اما نبود، توی این شهر غول آسا همه چیز بود جز/
همه چیز بود
اما پایان نبود. چیزی که ندیدم، جایی بود که همه این چیزها تمام شود، آخر دنیا/
حالا تو در نظر بگیر: پیانو. شستیها یک آغازی دارند. و شستیها یک پایانی دارند. می دانی که روی هم هشتاد و هشت تا می شود، و سر این قضیه کسی نمی تواند کلاه سرت بگذارد. شستیها بیکران نیستند. اما تو، تو بیکرانی و آهنگی که می توانی با این شستیها بزنی، آن هم بی کران است. شستیها هشتاد و هشت تاست، اما تو، تو بیکرانی. از این است که خوشم می آید. این چیزی است که می شود باهاش زندگی کرد. اما وقتی تو/
اما وقتی من می آیم بالای این پلکان و جلوم/
اما وقتی من می آیم بالای این پلکان و جلوم یک صفحه کلید را می بینم با میلیون ها شستی، با میلیون ها، میلیون ها و میلیاردها/ میلیون ها و میلیاردها شستی، که هیچوقت تمام نمی شوند، واقعا راست است که هیچ وقت تمام نمی شوند، و این صفحه کلید بیکران است./
و وقتی این صفحه کلید بیکران باشد آن وقت/
با این صفحه کلید هیچ آهنگی نمی توانی بزنی. روی چهارپایه عوضی نشسته ای: با این پیانو، خداست که می نوازد/
وای خدا، اصلا دیده ایشان، این خیابان ها را؟
فقط اگر خیابان هایش را بگیری، هزاران خیابان هست، و شما که آنجا هستید، چه طور می توانید یکی را از آن میان انتخاب کنید/
زنی را انتخاب کنید/
خانه ای را، تکه زمینی را که مال شما باشد، منظره ای را که نگاهش کنید، یک راه مردن را/
همه ی این دنیایی که آنجاست/
همه ی این دنیا به تو می چسبد، و تو نمی دانی که پایانش کجاست/
کارش تا کجا می کشد/
اصلا نمی ترسید شما، که فقط اگر فکرش را بکنید منفجر بشوید، فکر این بزرگی را بکنید، فقط اگر فکرش را بکنید؟ آنجا زندگی بکنید.../"
نووه چنتو/ الساندرو باریکو/ حسین معصومی همدانی/ نیلوفر/صص 68 و 69
منفجر شده ام. از آن روزی که فهمیدم این خطر وجود دارد که من هم غرق شوم و نخواستم که غرق شوم. از آن روزی که یک لحظه ایستادم و دیدم دارم در یک مردابی به نام جامعه شناسی غرق می شوم و خودم را کشیدم بالا، و نگاه کردم به یک دنیایی که هزاران هزاران هزاران انتخاب دارد، میلیون ها شستی دارد؛ از آن موقع بود که منفجر شده ام. انتخاب دردناک ترین ارمغان مدرنیته است.
خوش به حال آنهایی که غرق می شوند. خوش به حال تو نووه چنتو که فهمیدی و دوباره غرق شدی.
" من اینجا به دنیا آمده ام، روی این کشتی. و دنیا راهش به اینجا می افتاد، اما هر بار فقط دو هزار نفر. از هوس ها هم بگوییی آن هم بود، اما آن قدر بود که میان سر و ته کشتی جا می شد. خوب، حالا به دلخواه خودت می نواختی، روی صفحه کلیدی که بی پایان نبود.
این چیزی بود که من فهمیدم. زمین کشتی ای است که برای من بیش از اندازه بزرگ است. سفری است که بیش از اندازه دور و دراز، زنی بیش از اندازه زیبا، عطری بیش از اندازه تند، آهنگی است که من نمی توانم بزنم. ببخشید، اما من پیاده نمی شوم. اجازه بدهید برگردم.
خواهش می کنم/"
نووه چنتو/ الساندرو باریکو/ حسین معصومی همدانی/ نیلوفر/ص 70
زمین کشتی ای است که برای من بیش از اندازه بزرگ است. و من هنوز مثل بقیه، کابین کوچکم را پیدا نکرده ام. نووه چنتو نمی دانست که این کشتی بزرگ، پر است از کابین هایی که هر کسی توی یکی شان جا می گیرد و دیگر هرگز نمی خواهد کل این کشتی را ببیند. آنها هم مثل او کشتی شان را انتخاب کرده اند. اما من هنوز سرگردانم توی راهروها. و طوفان که می گیرد، دریازده می شوم. و می ترسم. می ترسم از اینکه اگر یک کابین را انتخاب کنم، از بقیه محروم شوم. و این ناگزیر است. این احساس حرمانی که همیشه ته همه ی زندگی هاست، این حس حسرت، از دست دادن چیزی که نمی دانی دقیقا چیست، و ما همه مان فقط یک بار زندگی می کنیم و فقط یک بار انتخاب. من هنوز در راهروها سرگردانم و شاید تا همیشه در این راهروها بمانم. به خاطر ترسی که از این حس دارم. از این حس از دست دادگی. و تا آخر فقط فکر خواهم کرد که کدام کابین را بهتر است انتخاب کنم و شستی های من بی انتهاست و نغمه ی من چیزی نیست جز صداهای در هم و برهمی که هیچ هم گوش نواز نیست.

پی نوشت: کتاب که تمام شد، تازه شروع شد. یعنی نباید تمام می شد. صفحه ی 76 را که تمام کردم، باز هم برگشتم صفحه ی یک. چون این کتاب نباید تمام می شد. و وقتی دویاره به صفحه ی 76 رسیدم، فکر کردم که هنوز تمام نشده است. این کتاب هیچ وقت تمام نمی شود. هر روز تکرار می شود. هر روز در من تکرار خواهد شد.

بالاخره دانشگاه توانست خنگمان کند!

امتحانات دوران خوبی بود برای فکر نکردن. برای اینکه یک هدف احمقانه را بگیری و دنبال کنی. فیش برای ساروخانی بنویسی. شب دیر بخوابی. کتاب های دویست صفحه ای را یک روزه بخوانی و به توانایی حافظه و فهم و عقلت ایمان بیاوری. کاری را که در یک ترم باید کرد، یک شبه هم می شود انجام داد، پس چرا یک ترم برایش وقت بگذاری؟
احساس می کنم مغزم پوک شده. بس که کل سال را هیچی نمی خوانم و آخر ترم را جامعه شناسی خانواده ی ساروخانی. بهاره راست می گوید. بالاخره دانشگاه توانست خنگمان کند!
پی نوشت: حالا که امتحان ها تمام شد، باز هم دارم فکر می کنم و لبریز می شوم از چیزهایی که باید نوشت تا ازشان خلاص شد. وقتی امتحانهایم تمام شد عوض اینکه کلی شاد شوم، غمگین شدم. باز جای یک چیزی خالی شد...