من تکرار کودکیم هستم. و این چیزی که هستم، کودکی است که مادرم ساخت. پدرم ساخت. برادرم. آن دختر پرروی همسایه. آن معلم های احمق مدرسه. من همه ی اینها هستم و هیچی نیستم! می توانی بفهمی؟ من هیچی نیستم!
زهرا مینائی
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1387 ساعت 12:42 ب.ظ
اولش که گفته بودی ما بعد شد من ! راستش من هم هنوز همان کودکی هستم که به دنبال چیزهای ریز ؛ کارتهای پستال یا کلکسیون تمبرهاست. حتی ناخنک زدن به غذا را هم از کودکی دارم نمونه اش همین امروز قبل از ناهار که مادرم می گفت : تو دیگه بزرگ شدی ؛ کم به غذا ناخنک بزن !
تا حالا شده به این نتیجه رسیده باشی یا آدم هایی رو دیده باشه که ادعا کنند تموم شدن... من قبل از اینکه بفهمم هیچی نیستم تموم شدم...
من یک روزی، کنار انتشارات بود، داشتم می آمدم توی دانشکده، که یک لحظه فکر کردم اگر تمام کتاب های عالم، آدم های عالم، جاهای عالم، علاقه های عالم، تمام شوند، آن وقت چه کار کنم. و حس کردم این روز، یک روزی می رسد. آن وقت دیگر فکر نکردم .
مگر بقیه کسی هستند؟ کدام آدم را می شناسی که برای خودش کسی باشد. اگر هم این فکر را کرده یا در خیالاتش به این نتیجه رسیده که کسی شده سخت در اشتباه است . همه تقریبا مثل هم هستیم . با یک کم چپ و راست .
پشت هیچستان جائی است ... که همه هیچها و هیچگونان پرده حجاب براندازند و تهیت از سر گیرند ... که جمع هیچان "همه" بسازد و جمع نیستان" هستی" ... آنچه زودترها میگفتند دیرترها هم شنیده شد ... انشاءالله ما را هم به مقام هیچی برسانید !!!
خوارزمشباه
جمعه 14 تیرماه سال 1387 ساعت 02:36 ق.ظ
عرض ادب و ارادت خدمت سرکار علیه مینائی! نظر به مرحمت آن جناب واگویههایتان ملاحظه گردید. گیریم که دیرترها گفتید. چه باک! همهچیز را همگان گفته بودند صد البت! کاشکی گوشه چشم عنایتی هم به حقیقت باز میکردید و دوستداران را بینیاز. امید است که سواد خامهتان دود پراکنده نگردد و باشد که کلکتان هماره مشکین. و من الله التوفیق ...
این را خوب می تونم بفهمم چند وقتی میشه که من هم به این نتیجه رسیدم گاهی اوقات فکر می کنم من یک بازیچه ام یا خمیر بازی که خیلی راحت شکل می گیرد از خودم متنفرم
... من این سه تا نقطه رو خیلی دوست دارم برای تمام لحظه هایی که هیچ چیز نباشی .خیلی موقع ها دوست دارم روحم رو سرکوب کنم،بکشم، تا بشم یه جسم تو خالی، یه مرده.گاهی مرده بودن بهتره.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
باسلام
شمع و گل ، پروانه
من و می و میخانه
غریبه های اشنا؟!!!
نه؛اشناهای بیگانه.
تکرار های بی معنی!
من هم شدم دیوانه.
باتشکر
haniball
من haniball هستم
منم چیزی نیستم.
به قول پسرم متوجه شدم
اولش که گفته بودی ما بعد شد من !
راستش من هم هنوز همان کودکی هستم که به دنبال چیزهای ریز ؛ کارتهای پستال یا کلکسیون تمبرهاست.
حتی ناخنک زدن به غذا را هم از کودکی دارم نمونه اش همین امروز قبل از ناهار که مادرم می گفت : تو دیگه بزرگ شدی ؛ کم به غذا ناخنک بزن !
تا حالا شده به این نتیجه رسیده باشی یا آدم هایی رو دیده باشه که ادعا کنند تموم شدن...
من قبل از اینکه بفهمم هیچی نیستم تموم شدم...
من یک روزی، کنار انتشارات بود، داشتم می آمدم توی دانشکده، که یک لحظه فکر کردم اگر تمام کتاب های عالم، آدم های عالم، جاهای عالم، علاقه های عالم، تمام شوند، آن وقت چه کار کنم. و حس کردم این روز، یک روزی می رسد. آن وقت دیگر فکر نکردم .
مگر بقیه کسی هستند؟ کدام آدم را می شناسی که برای خودش کسی باشد. اگر هم این فکر را کرده یا در خیالاتش به این نتیجه رسیده که کسی شده سخت در اشتباه است . همه تقریبا مثل هم هستیم . با یک کم چپ و راست .
پشت هیچستان جائی است ... که همه هیچها و هیچگونان پرده حجاب براندازند و تهیت از سر گیرند ... که جمع هیچان "همه" بسازد و جمع نیستان" هستی" ... آنچه زودترها میگفتند دیرترها هم شنیده شد ... انشاءالله ما را هم به مقام هیچی برسانید !!!
عرض ادب و ارادت خدمت سرکار علیه مینائی!
نظر به مرحمت آن جناب واگویههایتان ملاحظه گردید.
گیریم که دیرترها گفتید. چه باک!
همهچیز را همگان گفته بودند صد البت!
کاشکی گوشه چشم عنایتی هم به حقیقت باز میکردید و دوستداران را بینیاز.
امید است که سواد خامهتان دود پراکنده نگردد و باشد که کلکتان هماره مشکین.
و من الله التوفیق ...
این را خوب می تونم بفهمم
چند وقتی میشه که من هم به این نتیجه رسیدم
گاهی اوقات فکر می کنم من یک بازیچه ام
یا خمیر بازی که خیلی راحت شکل می گیرد
از خودم متنفرم
این اولین گام برای بودنه....
مینایی تو هم از اعضای شرکت بودی ما نمی دانستیم؟
هر ۴ ، ۵ روزی دو خط پست می گذاری نگرانم جانشین مدیر عامل شرکت کنندت...
تا جایی که من یادمه سیاه بود.تو شاید یه لنگه کفش دیگه رو میگی خوب!
من کم میام نت.ولی می خونمت.
...
من این سه تا نقطه رو خیلی دوست دارم برای تمام لحظه هایی که هیچ چیز نباشی .خیلی موقع ها دوست دارم روحم رو سرکوب کنم،بکشم، تا بشم یه جسم تو خالی، یه مرده.گاهی مرده بودن بهتره.