گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

نووه چنتو، مردی که در کشتی اش غرق شد

وقتی می گوید ادبیات، یعنی همه ی زندگیش ادبیات است. یعنی در رمان خلاصه می شود. یا بگوید عمران. زندگیش تشکیل می شود از سازه. می گوید پول و کل زندگی را فکر می کند که چگونه پولدار شود. بگو جامعه شناسی. بالابرود، پایین بیاید، می گوید جامعه شناس ها فلان و جامعه شناسی بهمان. تک تکشان هم فکر می کنند بهترین کار را می کنند. لذت بخش ترین را. بعد هم متاسف می شوند برای آدم هایی که هنوز غرق نشده اند درآن چیزی که آنها را غرق کرده است. این ویژگی دنیای مدرن است. تخصصی شدن. آدم ها غرق می شوند در یک چیز. در روبوت. در برق. در دندان پزشکی. و همه شان فکر می کنند که این انتهای عالم است. من بهش می گویم غرق شدگی.
نووه چنتو هم غرق شده بود در کشتی ای که در آن به دنیا آمده بود و هیچ وقت هم پایش را از آن نگذاشته بود بیرون. دنیای او هم خلاصه می شد در کشتی "ویرجینین" و یک پیانو که با آن زندگی اش را می نواخت. اما مهم این بود که او فهمید:
" چیزی که متوقفم کرد چیزی نبود که دیدم/
چیزی بود که ندیدم/
این را می فهمی، برادر؟ آن چیزی بود که ندیدم...دنبالش گشتم اما نبود، توی این شهر غول آسا همه چیز بود جز/
همه چیز بود
اما پایان نبود. چیزی که ندیدم، جایی بود که همه این چیزها تمام شود، آخر دنیا/
حالا تو در نظر بگیر: پیانو. شستیها یک آغازی دارند. و شستیها یک پایانی دارند. می دانی که روی هم هشتاد و هشت تا می شود، و سر این قضیه کسی نمی تواند کلاه سرت بگذارد. شستیها بیکران نیستند. اما تو، تو بیکرانی و آهنگی که می توانی با این شستیها بزنی، آن هم بی کران است. شستیها هشتاد و هشت تاست، اما تو، تو بیکرانی. از این است که خوشم می آید. این چیزی است که می شود باهاش زندگی کرد. اما وقتی تو/
اما وقتی من می آیم بالای این پلکان و جلوم/
اما وقتی من می آیم بالای این پلکان و جلوم یک صفحه کلید را می بینم با میلیون ها شستی، با میلیون ها، میلیون ها و میلیاردها/ میلیون ها و میلیاردها شستی، که هیچوقت تمام نمی شوند، واقعا راست است که هیچ وقت تمام نمی شوند، و این صفحه کلید بیکران است./
و وقتی این صفحه کلید بیکران باشد آن وقت/
با این صفحه کلید هیچ آهنگی نمی توانی بزنی. روی چهارپایه عوضی نشسته ای: با این پیانو، خداست که می نوازد/
وای خدا، اصلا دیده ایشان، این خیابان ها را؟
فقط اگر خیابان هایش را بگیری، هزاران خیابان هست، و شما که آنجا هستید، چه طور می توانید یکی را از آن میان انتخاب کنید/
زنی را انتخاب کنید/
خانه ای را، تکه زمینی را که مال شما باشد، منظره ای را که نگاهش کنید، یک راه مردن را/
همه ی این دنیایی که آنجاست/
همه ی این دنیا به تو می چسبد، و تو نمی دانی که پایانش کجاست/
کارش تا کجا می کشد/
اصلا نمی ترسید شما، که فقط اگر فکرش را بکنید منفجر بشوید، فکر این بزرگی را بکنید، فقط اگر فکرش را بکنید؟ آنجا زندگی بکنید.../"
نووه چنتو/ الساندرو باریکو/ حسین معصومی همدانی/ نیلوفر/صص 68 و 69
منفجر شده ام. از آن روزی که فهمیدم این خطر وجود دارد که من هم غرق شوم و نخواستم که غرق شوم. از آن روزی که یک لحظه ایستادم و دیدم دارم در یک مردابی به نام جامعه شناسی غرق می شوم و خودم را کشیدم بالا، و نگاه کردم به یک دنیایی که هزاران هزاران هزاران انتخاب دارد، میلیون ها شستی دارد؛ از آن موقع بود که منفجر شده ام. انتخاب دردناک ترین ارمغان مدرنیته است.
خوش به حال آنهایی که غرق می شوند. خوش به حال تو نووه چنتو که فهمیدی و دوباره غرق شدی.
" من اینجا به دنیا آمده ام، روی این کشتی. و دنیا راهش به اینجا می افتاد، اما هر بار فقط دو هزار نفر. از هوس ها هم بگوییی آن هم بود، اما آن قدر بود که میان سر و ته کشتی جا می شد. خوب، حالا به دلخواه خودت می نواختی، روی صفحه کلیدی که بی پایان نبود.
این چیزی بود که من فهمیدم. زمین کشتی ای است که برای من بیش از اندازه بزرگ است. سفری است که بیش از اندازه دور و دراز، زنی بیش از اندازه زیبا، عطری بیش از اندازه تند، آهنگی است که من نمی توانم بزنم. ببخشید، اما من پیاده نمی شوم. اجازه بدهید برگردم.
خواهش می کنم/"
نووه چنتو/ الساندرو باریکو/ حسین معصومی همدانی/ نیلوفر/ص 70
زمین کشتی ای است که برای من بیش از اندازه بزرگ است. و من هنوز مثل بقیه، کابین کوچکم را پیدا نکرده ام. نووه چنتو نمی دانست که این کشتی بزرگ، پر است از کابین هایی که هر کسی توی یکی شان جا می گیرد و دیگر هرگز نمی خواهد کل این کشتی را ببیند. آنها هم مثل او کشتی شان را انتخاب کرده اند. اما من هنوز سرگردانم توی راهروها. و طوفان که می گیرد، دریازده می شوم. و می ترسم. می ترسم از اینکه اگر یک کابین را انتخاب کنم، از بقیه محروم شوم. و این ناگزیر است. این احساس حرمانی که همیشه ته همه ی زندگی هاست، این حس حسرت، از دست دادن چیزی که نمی دانی دقیقا چیست، و ما همه مان فقط یک بار زندگی می کنیم و فقط یک بار انتخاب. من هنوز در راهروها سرگردانم و شاید تا همیشه در این راهروها بمانم. به خاطر ترسی که از این حس دارم. از این حس از دست دادگی. و تا آخر فقط فکر خواهم کرد که کدام کابین را بهتر است انتخاب کنم و شستی های من بی انتهاست و نغمه ی من چیزی نیست جز صداهای در هم و برهمی که هیچ هم گوش نواز نیست.

پی نوشت: کتاب که تمام شد، تازه شروع شد. یعنی نباید تمام می شد. صفحه ی 76 را که تمام کردم، باز هم برگشتم صفحه ی یک. چون این کتاب نباید تمام می شد. و وقتی دویاره به صفحه ی 76 رسیدم، فکر کردم که هنوز تمام نشده است. این کتاب هیچ وقت تمام نمی شود. هر روز تکرار می شود. هر روز در من تکرار خواهد شد.
نظرات 8 + ارسال نظر
پسرک روستایی شنبه 8 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 02:52 ب.ظ http://ziresetarehekeivan.blogspot.com

در زندگیم این اولین باری است که در یک وبلاگ نوشته می گذارم و امروز برای اولین بار صاحب وبلاگ شدم . تا پیش از این از دوستانم اصرار بود و از من انکار ولی امروز از من اصرار از دوستان انکار. دلیلش هم ناگفتنی ترین ناگفتنیهاست. وشاید گفتنی ترین ناگفتنی ها.
شاید من هم دارم به قول شما غرق میشوم. غرق شدن در دریایی که تا به حال سرابش می انگاشتم.
هر چند غرق شدن برای غرق نشدن.
من همان پسرک روستایی هستم که غرق در گله ی کتابهایم هر روز تا بالای کوهها بالا می روم.

اقبال شنبه 8 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 06:23 ب.ظ http://0872.blogfa.com

چگونه می توانی از روی سایه ات بپری ، وقتی که دیگر سایه ای نداری ؟
تا انتهای امکانات رفتن اشتباهی محض است ( ارغنون مرگ ) .

هادی شنبه 8 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 06:32 ب.ظ http://arastoo25.blogfa.com

سلام [لبخند]
با اولین گامها برای موفقیت در زندگی اپ هستم [گل]

مهدیه شنبه 8 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 07:09 ب.ظ

منم کتاب کافکا در کرانه را دوباره و دوباره شروع کرده ام و هی دارم توش غرق میشم.
همیشه خواستم از همه انتخابا فرار کنم.اما راه فراری نیست و این زمان لعنتی آدمو با خودش میبره جلو.فقط باید زندگی کرد.فقط.

مینا شنبه 8 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 07:13 ب.ظ

من تخصصم را خودم انتخاب کردم
به امید اینکه بیشترین سر و کار را با انواع و اقسام ادما داشته باشم
اما حیف بعد این چهار سال انگار که زبان را گم کردم
دیگر هیچکس حرفم را نمی فهمد و کم کم لال شدم
این رشته بی پیر بد چوری اسیرمان کرده...
از تخصص متنفرم

امین بزرگیان یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 02:53 ق.ظ http://www.aminbozorgian.blogfa.com

مرسی از لطف شما.

مرده شور ذلیل مرده یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:37 ق.ظ

یه پست قشنگ درباره قاصدک نوشتم بیا بخون به ماجده و معصومه هم بگو بخونن

آروین یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:05 ب.ظ http://baharvin.blogfa.com

عجب.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد