سبز اند و پیچ خورده اند به هم. و هر سبزشان هم یک رنگ است. هر دانه شان یک سبز است و با یک سبز دیگر به هم وصل شده اند. و فکر نکن صدتا اند. نود و نه تا اند. و فکر نکن فقط برایم نود و نه تا شیء ِ روزانه اند. این روزها شده اند هم دمم. و دست هام، بهشان عادت کرده است. به دانه دانه ی نود و نه تا شان. و همه شان هم می شناسم و تک تکشان هم اسم دارند. یکی خال خالی، یکی زردی، یکی سبزی...
این روزها اگر وقتی بماند برای پرداختن به خود، می روم پشت دانشکده و نامجو می نوشم و نود و نه دانه را، عین نود و نه دانه را لمس می کنم. بر تن دانه دانه شان دست می کشم و می بوسمشان و می بویم...
همین اصلا...
پی نوشت: دیگر نتوانستم ادامه اش دهم. مال دیروز بود، همان پشت دانشکده. بهتر است دیگر خانه نمانم و برایم بهتر است که کتاب های گینزبورگ را نخوانم. که امروز حتی نود و نه دانه شان هم در سجاده ام بود و دست نخورد. دلم امامزاده می خواهد. بهترین جا!
خیلی از داشته های ما چیز قابل مقایسه ای برایشان وجود نداره
خوب که نگاه میکنیم انگار از یه جای دیگه اومدن واسه ما
فقط باید هوای این دلک غمزده را داشت تا که پژمرده نشه...
امامزاده ایی را می شناسم که روی یک تپه است . بعد پایین ترش قبرستان. آدم های خیلی قدیمی. امامزاده ی کوچکی می شناسم در دور افتاده ترین و سبزترین جایی که تا به حال دیده ام. امامزاده ی مهربانی می شناسم.
دیگر باید برف دل را روبید و دانه دانه آن نود ونه دانه را در دل رویانید.امسال بهار از آخر شروع می شود.
وبلاگ نو مبارک. (:
سلام !
من هنوز متن هاتون رو نخوندم! در اوئلین فرصت نوشته هاتون رئ می خونم! فقط می خواستم ابراز وجود کنم!