گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

رگتایم

" اتفاقا این در تاریخ آمریکا همان زمانی بود که رمان نویس بد اخم، تئودور درایزر، گرفتار نقدهای ناموافق و بادکردن نخستین کتاب اش" سیستر کاری" شده بود. درایزر بی کار و بی پول بود و خجالت می کشید کسی را ببیند. یک اتاق مبله در بروکلین اجاره کرد و رفت آن جا زندگی کند. عادت کرد که روی یک صندلی چوبی وسط اتاق بنشیند. یک روز به این نتیجه رسید که جهت صندلی اش درست نیست. سنگینی اش را از روی صندلی بلند کرد و دست اش صندلی را به طرف راست چرخاند که در جهت صحیح قرار بگیرد. لحظه ای خیال می کرد که جهت صندلی درست است، ولی بعد به این نتیجه رسید که این طور نیست. آن را یک دور دیگر به طرف راست چرخاند. خواست حالا روی صندلی بنشیند، ولی باز دید که انگار یک جوری است. باز آن را چرخاند. سرانجام یک دور کامل زد و باز به نظرش جهت صندلی درست نیامد. نور پشت پنجره ی کثیف اتاق اجاره ای محو شد. تمام شب را درایزر با صندلی اش دنبال جهت درست دور می زد."

رگتایم/ ای.ال.دکتروف/ نجف دریابندری/ خوارزمی/ ص 32

 

پی نوشت: یک رمان اجتماعی بود. مقدمه ی موجز و حرفه ای اش از مترجم حرفی برای گفتن باقی نگذاشت.

دخترک کتاب فروش

1) سال دوم که آن نمایشگاه کتاب را در دانشکده برگزار کردم، می رفتم و می آمدم و اعصاب برای خانم منشی ِ جدی ِ کتابخانه – زمان دکتر جوادی- نگذاشته بودم. روزی چهار بار مثل مظلوم ها با ترس و لرز و خیلی معصومانه- چون خیلی ازش حساب می بردم- اجازه می خواستم که بروم داخل و پی گیر فاکتورهای کتاب هایی باشم که کتابخانه از ما خریده بود. سال بعدش او دیگر منشی نبود( البته آن موقع ها هم به خودش منشی نمی گفت، می گفت مسئول گمانم). آن روزهای خستگی آور نمایشگاه، یک بار که پشت میز ایستاده بودم، رد شد و یک نگاهی از نوک سر تا ته کفش هایم انداخت و یک لبخندی به لبانش آمد- که این البته خیلی تعجب داشت-، بعد دستش را بالا برد و گفت:" آخرش تو کتابفروش می شوی!" من هم خب به تبع از دیدن لبخند او، لبخند زدم و برای اولین بار در زندگیم، به صورت جدی به این شغل فکر کردم.
2) امروز رفتم انقلاب و حدود بیست و سه هزار تومان کتاب خریدم. کتاب ها را کادو خریده بودم و یک ساعتی برای انتخابشان وقت گذاشتم. کلی بهم کیف داده بود و خوشحال و خندان در مترو نشسته بودم که خیلی اشتباهی، خواهرم را دیدم. آمدیم کنار هم نشستیم و من با شور و علاقه ای که همیشه بعد از کتاب خریدن دارم، آنها را به خواهرم نشان می دادم. یک دختر خانمی کنارمان بود. برگشت گفت:" خانم می توانم کتاب ها را ببینم؟" نشانش دادم و کلی وارسی شان کرد. بعد هم در کمال آرامش گفت:" می توانم این ها را بخرم؟" نمی دانستم واقعا چه بگویم. کمی اِن اِن کردم و بعد گفتم که اینها کادو است. شما می توانید بروید انقلاب، آنجا یک عالمه کتاب هست و اسم کتابفروشی نیک را بهش دادم و او هم با جدیت یادداشت کرد. تا رسیدن به ایستگاه پایانی هنوز در شُک این واقعه بودم. بعدش به خواهرم گفتم:" خوب در قیافه ی من نگاه کن! خوب نگاه کن! قیافه ام به کتابفروش های دوره گرد می خورد؟ که بیایم کتاب بفروشم در مترو؟ چرا ملت این کار را با من می کنند؟" خواهرم فقط خندید.
پی نوشت با ربط یک : یعنی ملت نمی دانند باید از کجا کتاب بخرند در این شهر ِ درندشت؟؟!!
پی نوشت با ربط دو: یعنی می توانند فکر کنند که آدم بیاید در مترو کتاب بفروشد؟؟!!
پی نوشت بی ربط: امروز داشتم فکر می کردم، یعنی به شدت در عمق ِ اندیشه غوطه ور بودم، یک جورهایی غور می کردم - همین را می گویند؟- که حافظه ی این معصومه توکلی چند گیگابایت می تواند باشد؟؟؟

در باب مافیا یا چرا مافیا این همه جذاب است؟

مافیا بازی جذابی است؛ تا آنجا که من جهانی اش کرده ام. برای آدم بزرگ ها بسیار جذاب تر است. همه چیز هم از آنجا شروع شد که من یک سفر سمنان رفتم و در آن بازی را یاد گرفتم و بعد در یک بعداز ظهر ِ خوابالوی جمعه، در خانه ی برادرم، برای تقویت روحیه ی اعضای خانواده، بازی را بهشان یاد دادم و از قضا دیدم که همه بعد از یک دور بازی، چقدر هم استقبال کردند، طوری که پدر و مادر خانواده هم به جمع هفت نفری فرزندان و عروس و داماد پیوستند. خلاصه اینکه نزدیک بود بر سر برادرم برای شام هم خراب شویم، بس که همه به یک دور دیگر بازی فکر می کردند. این بازی اخیرا آنقدر جذاب شده که ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب، در حالی بازی می کنیم که همگی برای صبح زود، یا باید سر کار برویم و یا کار داریم.
در این بازی آدم ها تمرین نقش بازی کردن می کنند. پدر خوانده به هرکس یک نقشی می دهد و او باید آن نقش را بازی کند. آدم ها به دو دسته تقسیم می شوند. یا شهروند عادی اند و یا مافیا. اگر شهروند عادی باشند باید دنبال قاتل بگردند و اگر مافیا، باید تلاش کنند که نقش خود را به عنوان شهروند عادی بازی کنند تا کسی نشناسدشان. مسئله هم دقیقا همین است. ما وقتی مافیا بازی می کنیم، در واقع تمرین می کنیم. تمرین نقش هایی را می کنیم که در جامعه می پذیریم. پدر خوانده مانند جامعه به هرکس نفش هایی می دهد با حقوق و تکالیف مشخص آن. شهروند عادی که می شویم، با سوءظن به همه نگاه می کنیم. هر کسی می تواند مافیا باشد. در این بازی تمرین می کنیم که آدم ها را بشناسیم. سعی می کنیم بدها را رسوا کنیم. مانند زندگی اشتباه می کنیم. در این بازی استدلال می کنیم که هر عملی چه معنایی دارد و هر بی عملی ای حتی. یک خمیازه ی کوچک می تواند موجب مرگ کسی شود. افراد تمرین می کنند تا سنجیده عمل کنند. تمام کارهایشان بر اساس منطق است. حرف هایشان، استدلال هایشان. مثل همین دنیای عقل معاش. آدم های سیاسی معمولا استدلال های بهتری می کنند. آنها در دنیای سیاست همیشه دنبال مافیا گشته اند. دنبال مقصر. دنبال نقش واقعی آدم ها.
مافیا شب ها کارهایش را انجام می دهد. دور از چشم دیگران. وقتی همه جا تاریک است. مافیا مانند همه ی مردم است. مهربان است، دنبال مقصر می گردد، استدلال می کند. وقتی مافیا می شویم، تمرین دروغ گفتن می کنیم. تمرین گول زدن ملت، تمرین می کنیم که خود ِ مهربان و خوبی را نشان دهیم، آنچه که نیستیم.
مافیا بازی کردن، یعنی تمرین این زندگی ای که تویش مافیا هست، دروغ هست، مقصر هست، قضاوت هست و مرگ هست.

هیچ معلوم نیست!

وقتی می گفتم بیایید برویم پارک، یا وقتی خودم را می انداختم خانه شان یا وقتی تا صبح مافیا بازی می کردیم، احساس هایی که این اواخر در رابطه با آدم ها داشتم را، ذره ای هم نداشتم. همه چیز بر می گشت به سال ها پیش. وقتی دوم و سوم دبیرستان بودم، این روزها تکرار می شد. می نشستیم دور هم و چشمک بازی می کردیم. خانه ی میردامادمان بودیم. خانه ای که در آن بچگی کردم تا بزرگ شدم. چند سالی بیشتر با هم همسایه نبودیم اما نمی دانم چی باعث شد این همه صمیمی باشیم. شاید اعتقاد مشترک در آن فضای غیر دینی محله.نمی دانم. در هر حال تابستان ها یا آنها خانه ی ما بودند و یا ما خانه ی آنها. تابستانی که دوم دبیرستان می رفتم، هر روز صبح زود، ساعت شش، بلند می شدیم و می رفتیم پارک ملت و کلی بدمینتون می زدیم. بعد هم نان می خریدیم و می آمدیم صبحانه می خوردیم و می خوابیدیم باز! خانم مستعانی جزء معدود زن هایی بود که از بودن با او نهایت لذت را می بردم. با آن همه اختلاف سنی. آنها از مشهد آمده بودند و بیشتر فامیل های نزدیکشان همانجا بودند. ما هم که در تهران غریب بودیم. فامیل های آنها هم که می آمدند اینجا، مجلسمان گرم تر می شد. تعداد هم بازی ها بیشتر و هیجان بالاتر می رفت. همیشه دوست داشتم رابطمان فراتر از رابطه ی دو همسایه باشد. دوست داشتم فامیل هایمان، آنها باشند. آن روزهایی که با حمید و سعید و هدیه و علی و مهدی و زینب گذشت. توی پارک طالقانی، یا دوچرخه سواری در چیتگر. آن روزهایی که با دوچرخه ای که هیچ وقت خوب بلد نبوده ام برانم، سعید و علی را لت و پار کردم. آن روزهایی که از پنجره با هم تماس می گرفتیم و حرف می زدیم و کاغذ پیام را با نخ از طبقه ی چهارم به سوم و از سوم به چهارم می بردیم. همین روزها بود که چند روز پیش تکرار شد. همین دورهم های صادقانه. همین بازی های کودکانه.
حالا همه مان دور افتاده ایم. یکی تهران است، یکی مشهد. و آن حس همیشگی دلتنگی تکرار می شود، حس از دست دادن ساعت ها و تردید در بازگشت دوباره ی لحظه هایی که معلوم نیست باز هم تکرار شوند؛ هیچ معلوم نیست!