" هرچه بود خوشبخت نبود، هرگز احساس خوشبختی نکرده بود. این نابسندگی زندگی از چه بود، از چه ناشی می شد این که به هرچه تکیه می کرد در جا می گندید؟... اگر براستی در جایی انسانی نیرومند و زیبا وجود داشت، انسانی نستوه، سرشار از شور و در عین حال ظرافت، با قلب یک شاعر و چهره ی فرشته، که چنگ به دست داشت و رو به آسمان مدیحه های نکاحی می خواند، اگر وجود داشت چرا اما اتفاقی به او بر نمی خورد؟ آه! چه خیال محالی! براستی که هیچ چیز ارزش جستجو نداشت؛ همه چیز دروغ بود! هر لبخندی خمیازه ای از ملال را پنهان می کرد و هر شادی ای لعنتی را، هر لذتی چندشش را، و از بهترین ِ بوسه ها چیزی جز میل ِ تحقق ناپذیر ِ خوشی ِ بزرگ تری روی لب ها نمی ماند."
مادام بوواری/ گوستاو فلوبر/ مهدی سحابی/ نشر مرکز/ صص 398، 399
آیا لذت بردن از این بصیرت ادبی به معنای قبول شکست گریزناپذیر ما در برابر نابسندگی زندگی است؟