" چیزی که می خواستم این بود که بروم، بدون فکر کردن به چیزی، بدون قبول تعهدی. مثل اینکه زندگی یک سلسله قطار، جاده، کشتی باشد و انسان هرگز از رفتن باز نماند. نمی توانستم منظورم را بیان کنم. میل داشتم هرچه بیشتر به جاهای دورتری بروم. اما به جایی دور که هرگز از آن باز نگردم. پیوسته پیش رفتن..."
خورشید را بیدار کنیم/ ژوزه مائوروده وواسکونسلوس/ قاسم صنعوی/ راه مانا/ صفحه 333
پی نوشت: زه زه ی شش ساله را خیلی بیشتر دوست می داشتم.
آخیش!...