گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

پیرزنی که دست کش های صورتی داشت

پیرزنی که دستکش های صورتی داشت و یک بالاپوش سبز ِ زردی، با قد بلند و روسری با طرح های زرد، کنارم نشست در اتوبوس. پوست دست هاش نازک بود و کنارهای انگشت هاش جمع می شد و رگ های سبزش از زیر آن پوست نازک می زد بیرون. ولی رگ های دخترها از دستشان نباید بزند بیرون. رگ های بهاره هم می زند و من می گویم که دست هایش پسر است، اما نمی دانم وقتی پیرزن شدیم شاید دست هامان پسر شود و مثل مردها رگ هامان از دست هامان بزند بیرون و آویزان شود روی دست هامان. حتی اگر با دستکش صورتی بپوشانیمشان باز هم همان طور آویزان زیر دستکش غلنبه می شود.
پیرزن که شدیم، زردی هم می اندازیم. یک دست بند زرد و دو انگشتر توی دست راستمان، کنار انگشت اشارمان و انگشت کناری سمت راست اشارمان.
پیرزن ها حتی می توانند کیسه به دست بگیرند و معصوم هم فکر نکند که فقط خودش کیسه به دست می گیرد و فقط خودش کیسه به دست آفریده شده است و کیسه به دست می میرد و کیسه به دست محشور می شود. البت من هنوز هم نمی دانم که محشور می شود یا نه. یعنی مطمئنم که کیسه به دست محشور می شود اما نمی دانم که اصلا محشور می شود یا نه. یعنی اگر قرار باشد محشور شود، حتما کیسه به دست محشور می شود ولی خب می تواند محشور نشود.
محشور شدن هم یکی از آن کارهای توان فرسای دنیاست. چون با یک چیزی محشور می شوی و همیشه یکی که دو تا شد، جای سخت ماجراست. که مثلا با هم تفاهم دارید یا نه؟ یا اخلاقتان به هم می خورد یا نه؟ یا اینکه اگر طلاق بگیرید دردسر است و باید بروید دادگاه و بیایید و بروید و آزمایش دهید و دعوا و افسردگی و الخ.
پیرزنی که در اتوبوس کنارم نشسته بود، بو میداد. بوی زن نمی داد. نه اینکه بوی مرد بدهد اما بوی زن هم نمی داد. بوی آدم می داد فقط.
و نگاه می کرد به حلقه های داری که آویزان بودند از میله های وسط اتوبوس، که به همه ی مسافرهای خط انقلاب_ تجریش دست تکان می دادند، وقتی اتوبوس تند می رفت و در دست انداز. پل گیشا که حلقه ها تعادلشان را از دست دادند و اتوبوس ایستاد، دیگر پیرزن را ندیدم و نفهمیدم که بالاخره دست کشهای صورتی اش را در آورد تا از حافظ لب بگیرد یا نه.
نظرات 7 + ارسال نظر
بهاره دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:47 ب.ظ

من این پست رو به رسمیت نمیشناسم !
مطمئنم معصومه هم هیچ از قضیه ی محشور شدن استقبال نمی کنه.
به به. چه دست های قشنگی دارم ! حظ (حض ؟ هظ ؟ هض؟) می کنم وقت تایپ کردن !

رضا سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:57 ب.ظ http://nahanja.blogfa.com

سلام! مگر پیر زن شاعر یا نویسنده باشد که بشود دست خشک و رگباری اش را دوست داشت. اما من دست مادربزرگم را بسیار دوست می داشتم. شاید این شعرهایی که می نویسم یک جورهایی کار او باشد. پس دست مادربزرگها را هم می شود دوست داشت. پیر زنُ تنهایی است.

رضا سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:25 ب.ظ http://nahanja.blogfa.com

سلام! ممنون از لطفت! شعرت هوشمندانه است اما غافلگیر کننده نیست هرچند قصد غافلگیر کردن رو داره(تنها در پرانتز گیر کرده ای). شعرت یک کشف نه چندان غافلگیر کننده داره. خوبه اما عالی نیست. یه خورده به خود کلمات هم بیشتر توجه کن. تو یه ایده داشتی احتمالا و بعد نوشتیش. یعنی میشه بعضی کلمات رو دستکاری کرد به طوریکه تفاوت اساسی در شعر اتفاق نیفته و این یعنی به خود واژه ها بهایی ندادی و فقط ایدت رو پیاده کردی. شعر پیش از اتفاق افتادن برای خود شاعر هم ناشناخته است و آدم تا نقطه آخر نمی دونه چی میشه دقیقا. به هر حال قلم صمیمی و دردمندی داری و این خودش اساس شاعریه. بازم از لطفت ممنونم دوست من!

معصومه چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:30 ق.ظ

به قول زهرا شروقی :تا حالا توی خانه نو اندیشان ننشسته بودیم با گوشی من به چک کردن وبلاگ تو که نشستیم!

شادی چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 05:52 ب.ظ http://www.warbler1.blogfa.com

من به دست هایم فکر نمی کنم. و نه به دست های کسی. من به صدای آدم ها فکر می کنم. و به صدای خودشان . که صدای آدم بودنشان نیست و هست. یعنی صدای خودشان وقتی که مهم نیست که آدم هستند یا مثلا چمن زیر پل نزدیک ایستگاه خط انقلاب تجریش. یعنی وقتی که مهم نیست که دختر هستند یا پسر . یعنی وقتی مهم نیست که هستند یا نیستند. یعنی صدایی که وقتی نیستند توی گوشم است و وقتی هستند ....
یعنی همون صدایی که خودت می دونی و من و چن نفر دیگه فقط.

معصومه پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:57 ق.ظ

۱- من الان توی اتاقم نشسته ام و پای مانیتورم .
معنیش اینه که توی خانه نیستم و گوشی به دست!

۲-بهت نگفته بودم که من آن جمله ی آخر پست جفت را خیلی دوست می دارم ؟
( مینایی ! ممکنه بهت گفته باشم که من آن جمله ی آخر پست جفت را خیلی دوست می دارم ؟ )

۳-خب ، حالا دارم بهت میگم ! من آن جمله ی آخر پست جفت را خیلی دوست می دارم !

۴-چون همه ی نصفه ها تو آسمان ها اند !

۵-...

اه! تا حالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم. از همان جایی که تو نشسته و نگاه می کنی. که من صبح ها و ظهرها و غروب ها می آیم همان جا. اما تو همیشه آنجایی. همیشه در آسمان هایی.

مینا سه‌شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:12 ب.ظ

یه مرحله رو جا انداختی
۱.به دنیا آمدن۲.زندگی کردن۳.مردن۴. بر انگیخته شدن
و محشور شدن پس از بر انگیختگیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد