گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

طعم گس پنج شنبه ها

نه شیرین بود، نه ترش. گاهی شیرین، گاهی ترش. وقتی خسته بودیم ترش و وقتی دلگرم بودیم شیرین. پنج شنبه ها یک روز متفاوت بود. یک روزی که می رفتم به بچگی هام. همان چهارده یا پانزده یا شانزده سالگی. با آن مانتوهای یک دست سبز بد رنگ و آن صورت های نوجوانانه ی بدون دستکاری، با آن مقنعه های بلند و دیوارهای رنگی و راهروهای دراز و شلوغ و پر از جیغ، با همه ی تخته های سبز و خرده گچ های معلق در هوا و ناظم و مدیر همیشه حاضر. هیچ وقت هم فکر نکردم ذره ای بزرگتر شده ام. بهم که می گفتند "خانم مینائی" اذیت می شدم. بعضی هاشان که مینا صدایم می زدند. آن قدیم تر ها. یک بار، یک جمله ی عاشقانه هم گرفتم از یکیشان. پنج شنبه ها کلی دوست جمع می شدیم دور هم. با یک سری اشتراکات و اختلافات. اشتراکمان خیلی بزرگ بود. قاصدک بود. ازفکر دیدن استاد ها و معصومه و ماجده بود که صبح های پنج شنبه، بعد از آن همه کارهای هفته، بلند می شدم و صبح زود راه می افتادم طرف مدرسه. در دامپزشکی.
اما هرچه می گذشت ما بیشتر تحلیل می رفتیم. به خاطر مدرسه، به خاطر بی نتیجه بودن این همه تلاش، به خاطر بچه ها. اما هفته ی بعد کافی بود که یک مینا یا زهرایی بگویند تا باز انرژی بگیرم. این اواخر کمتر دیدمشان. غرق شدم در بزرگ بازی. ازشان فاصله گرفتم. خسته بودم از این همه وقت گذاشتن و جواب های غیر منتظره شنیدن. " ولمان کنید، بگذارید برویم علافی کنیم، چه کارمان دارید، من نمی خواهم بروم سر کلاس، چیزی یاد نمی گیرم، چرا باید این چیزها را گوش بدهیم وقتی در دانشگاه می خوانیم و الخ."
نمی خواستم جلوی آن همه چشم آن طور با اندوه حرف بزنم و زبانم بند بیاید از گفتن. نمی خواستم اشک های "خانمشان" را ببینند. اما اشک بچه ها را که دیدم و صدای لرزان تارا را و غصه ای که نشست در صورت هاشان؛ نتوانستم دیگر.
قاصدک بچه ی ما بود. بچه ها دوست هامان. کافی بود فقط ببینمشان، فقط احوالم را بپرسند، احوال مرا، "زهرا چطوری؟"؛ امید دوباره جمع می شد توی دلم. اما نمی دانم چه شد که این همه خسته بودم. آنقدر خسته، آنقدر خسته که فقط گفتم ازشان گله دارم. گفتم هم برایم انرژی بودند و هم دلسردی، گفتم هر کار می کردم شکست می خوردم، گفتم برای شما بود اما جواب ندادید. و دیگر هیچ نگفتم.
آره فائزه. شکست خوردیم. نمی دانم طرح شکست خورد یا مدرسه یا شما. اما یک چیزی در من شکست. امروز یک چیز در من شکست و نمی دانم چگونه ترمیم می شود.
نظرات 4 + ارسال نظر
مهدیه جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 03:24 ب.ظ

سلام.
نظرم توی وبلاگ قاصدک پاک شد. به چه دلیل؟ نمیدونم.
اما قاصدک برای همیشه رفت. منم شاید یکی از عوامل رفتنش بودم.منی که همیشه توی کلاسهاش مات و مبهوت مینشستم و گوشامو از سر و صدای بچه ها میگرفتم و توی اون قیافه ماتم زده خودم دنبال حس های گم شده ای میگشتم که دیگه هیچ وقت پیداشون نمیکنم.و به این فکر میکردم که هیچ وقت دوست ندارم وارد این دانشگاه های لعنتی بشم. اما فکر کردن به جامعه شناسی حداقل دلمو یه ذره گرم میکرد و از این افسردگی و روان پریشی ای که توی همین مدرسه لعنتی دچارش شدم در میآورد.اما حالا همه چیز واقعا دیگه تموم شده و منم دیگه نمیدونم از این وضعیت چطوری خلاص شم.
برای همه چیز ازت متشکرم .
خداحافظ

ال - وای جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 07:50 ب.ظ http://ly.blogfa.com/

و این شکست چه ارتباطی با پنج شنبه، مانتوی سبز و صورت دستنخورده داشت!؟
فیزیکی که نبوده!؟!؟!؟!؟!

مریم رحمانی جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:13 ب.ظ

چه بد. ازآن اتفاق هایی که محتوم است. ناراحت شدم. یاد دوم دبیرستان خودم افتادم و معلم هنر که یک دختر بیست و چند ساله بود و هی تلاش می کرد کلاس ها و کارگاههایش جذاب باشد اما ما هنر چه می فهمیدیم؟ بعد یک روز آمد گفت برای درس دادن به شما دیگه انگیزه ندارم.
بابتش خودت رو ناراحت نکن اصلا. یکبار گفتم تغییر دادن دخترهای دبیرستانی از محالاته. باید زمان بگذره.
خوب باش. راستی این فونت کامنت هات چه قدر تو دل بروه! برعکس خودت و متعلقاتت.

محمد یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 05:35 ب.ظ http://www.AtoZ.persianblog.ir

نمی دونم تا چه حد این شکست میتونه سنگین باشه اما منو یاد 3 4 سال پیش انداخت وقتی که پیش دانشگاهی بودم..یک همچین مسئولیتی نه از طرف مدرسه بلکه از یه جای بزرگتر رو دوشم بود.دو تا نکتست که بایستی بدونی.
یکی اینکه هیچ وقت سعی نکن بچه ها رو همراه خودت کنی بلکه سعی کن خودت رو همراه بچه ها کنی.
و دوم اینکه هیچ وقت سعی نکن معلم،مربی، یا رهبر بچه ها باشی و اونها رو هدایت کنی بلکه سعی کن فضا رو طوری پرورش بدی که اونها هر طرف که می خوان تو رو هدایت کنن .
چیزی طول نمی کشه که میبینی تو اونها رو روانشناسی کردی جای اینکه اونها تو رو روانشناسی کرده باشن.امتحان کن حتما نتیجه می گیری. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد