گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

زهرا مینائی از نوع بهداشتی اش

به مامان می گویم:" رشته ی من چی؟ رشته ی منم به قول خودت به درد زندگی نمی خوره؟"
قبل ترش داشت تاسف خواهرم را می خورد که مجبور است این شغل سخت عمرانی را داشته باشد. و یاد آن یکی خواهرم هم می افتاد که چهار سال پژوهشگری خواند برای آنکه امروز بنشیند و هر شب یکی از نرم افزارهای کامپیوتری، فوتو شاپ یا اکسل، را یاد بگیرد تا در کارش موفق تر شود و گیرم کارش هم تنها ارتباطی که با جامعه شناسی دارد این باشد که یک موسسه است.
می گوید:" این همه استعدادی که تو داری توی این رشته هدر می ره. لا اقل اگر بهداشت می خواندی، می فهمیدی چه غذایی مفید تر و چه ویتامینی لازم تر."
منظورش از بهداشت باید همان تغذیه باشد. فکر می کنم زهرا مینائی ای که تغذیه بخواند، چقدر می تواند شبیه الان من باشد؟ آنوقت بزرگترین دغدغه اش می شد چگونه زندگی کردن. که این چگونه زندگی کردن یک پیش فرضی در خودش، بدیهی دارد. زندگی کردن. این پیش فرضی که نمی دانم چرا برای همه نوع زهرا مینائی در هر رشته ای بدیهی است جز زهرا مینائی رشته ی جامعه شناسی یا فلسفه شاید. چرا زنده بودن؟ چرا اینجوری زندگی کردن؟ چرا نفس کشیدن؟ و چرا ها و چراهایی که هر روز برای این زهرا مینائی بیشتر می شود و آنقدر توانش را می کِشد یا اصلا می کُشد که یک روزی از پا بیفتد. و یک روزی در تختش دراز بکشد و دیگر تکان نخورد. نه اینکه مرده باشد. نه. فقط هیچ کاری نکند. یعنی توانایی انجام هیچ کاری را نداشته باشد. چون دیگر هیچ انرژی ای برایش نمانده. چون دارد زندگی می کند. چون زنده است و زنده بودن همه ی توان و انرژی اش را می کِشد یا می کُشد.
این زهرا مینائی حتما! رشته اش هیچ به درد زندگی اش نمی خورد. حتما همان بهداشت به دردش می خورد که از این به بعد بزرگترین دغدغه ی زندگی اش بشود اینکه چگونه می توان مرغ و تخم مرغ و سیب زمینی را چنان در یک وعده استفاده کرد که تمام ویتامین های لازم را داشته باشد و هر شب با خیال راحت خوابید تا صبح و هر شب کابوس ندید و هر شب فکر کرد، فردا این کارها را دارد و از خودش راضی بود.
نظرات 1 + ارسال نظر
مهدیه جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:08 ب.ظ

سلام
زهرا جان باورم میکنی؟دو ماهه























سلام
زهرا جان باورم میکنی؟ دو ماهه، دو ماهه که مرده ام و هر چی زجه زدم نتونستم زنده بشم. گناهم هم این بود که به همه چیز و همه چیز شک کرده بودم. حالا هم دارم توی تنهاییم دوباره و دوباره میمیرم.
(این آخرین شمعیست که آب میشود پای این شعر ناتمام و من قطره قطره میسوزم تا تو آرام شوی.آرام...)

شما دیگه نبودید و این پنجشنبه مدرسه تلخ تر از همیشه بود.









برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد