چند روزی را زمان گذاشتم تا خوب فکر کنم و ببینم که آرزوهای محالم چیست. کم نبودند اما بیش از اینها که پنج تاست چیزی را نمی پسندم.
یکم- ازدواج نکنم و با تنهایی زندگی را ادامه دهم و احساس خوشبختی هم بکنم و هیچ آدمی برایم مهم نباشد.
دوم- یک جایی بود پر از رمان، و یک وقت بی پایان و یک حوصله ی سرنرفتنی و خواندن و خواندن و خواندن.
سوم- ... سانسور شد.
چهارم- یک روز بیماریم درمان می شد. قلم را می گذاشتم کنار و دیگر بر نمی داشتم. حتی یک کلمه هم نمی نوشتم و همه ی اندیشه ها را در خودم دفن می کردم.
پنجم- یک روز هیچ آرزویی نداشتم.
دعوت هم گویا باید کرد.
احمد طالبی ریحانه جوادی هدیه مرعشی محسن جعفری مصطفی پور محمدی سید محمد باقر ثامنی راد
چه آرزوهای عجیبی!
خود سانسوری هم که می کنید...!
چه تیم جالبی رو هم دعوت کردید برای نوشتن
ولی جالبه که فقط اندکی، اونم با یکی از آرزوهاتون موافقم...
در ضمن، به نظرتون اگه یه روزی آدم هیچ آرزویی نداشته باشه، می تونه زندگی کنه اصلا؟ اونم یه زندگی مفید؟
می دانید!اون قدر بی نیاز می شوید که هیچ آرزویی نمی ماند. شاید هم هیچ نیازی ندارید که هیچ آرزویی نمی ماند. محال است دیگر! اما اگر بشودُ چه می شود!
آهای دختره . تو دیگه خیلی خودتو دست کم گرفتی ها. بد تر از من یه آرزوت هم آدمی نبود.
نمی دونم بتونم دعوتتونو اجابت کنم یا نه... ولی سعیم رو می کنم !