آرام آرام می رود. کاپشنی پوشیده است که هیکلش را نیم برابر می کند. با آن سر خم و جنس بادگیری کاپشنش، حکم یک غریبه را دارد. با آن قدم های سنگین. که روی آسفالت زمخت خیابان، لِخ لِخ می کند. و آن چیز که گوشه ی لبش، جاگیر شده است. گیرم سیگار باشد یا یک تکه گیاه یا چوب آب نبات لیسی و یا حتی نی جویده شده ی یک ساندیس پرتقال! همه ی اینها مرا یاد خودم می اندازد. یاد خود تنهایم. خودی که تنهایی را تا انتها سر کشیده است. و سایه اش را که می بیند، پوزخند می زند و از همه چیز جلو می زند، از خودش، از سیاهی اش، از آدم ها. و با افتخار هم از روی همه ی آن چیزی که یک روزی ارزشمند بوده است برایش، می گذرد. از تمام کسان!
و می رود. آرام آرام می رود. با همان کاپشن کلاهدار طوسی- سرمه ای ِ تازه خریده اش و آن چیز گوشه ی لبش. با آن گام هایی که در پی له کردن مورچه ها است.
” و آنکه می رود این چنین
آرام، صبور، سنگین“
مرا یاد خودم می اندازد. همانی که ” آدم ها به هیچش نیستند.“
سلام
نوشته های بسیار زیبایی داری -اگه فرصت کردی سری هم به حقیر بزن بسیار ممنونتان میشم - راستی نظر هم یادتان نرود
پیروز وسربلند باشید
سلام
خیلی عالیه
یه سر بهم بزن حتما
اگر هم دوست داشتی منو با نام عاشق ویلون لینک کن
ممنون