گوشی باریکم را که دیدی گفتی:" نصفه ی دیگرش کجاست؟" گفتم:" تو آسمونا."
قصه از همان ورودت شروع شد. گیرم دیرتر. از آنجا که پشت ترت راه می رفتم و تمام تنت را برانداز می کردم. و فهمیدم بدون آنکه بفهمم کفش های نو خریده ای. خیلی هم قشنگ است و موهایت هم چرا یکدفعه این همه بلند شده ؟ آخرین بار خیلی کوتاه تر بود. و یک روزه هم لاغر تر شده ای یا چاق تر؟ و نمی دانستم آخرین باری که دیدمت لاغر بودی یا چاق؟ و از همین هم تعجبم می گرفت.
دست هایم سرد بود. و حالم هیچ خوب نبود. و گفتی که دست هام همیشه سرد بوده و گفتی که جاهایی که لای انگشت هام خالی است سردشان می کند. همان جاهای لای انگشت های کوچکم که باید با انگشت های زمختی پر شود. و گفتی که نصفه ی تو کجاست؟ گفتم:" تو آسمونا"
و حتم هم دارم که نصفه ی تو هم در آسمان هاست. نصفه ی تو که هیچ، نصفه ی همه آدم ها هم. و اینکه نصفه ی هر کسی پیدا می شود یک توهم فانتزی بیشتر نیست. چون نصفه ها که زمینی نیستند. چه برسد به اینکه هم جنست هم نباشند. اصلا همان اولی که از زیر شکم مادرت در می روی، پرواز می کند می رود. و پوستش فقط می ماند. یک اسم هایی هم دارد. بهش می گویند "جفت" انگاری. و با پوست جفتت که بیرون آمدی می زنی زیر گریه! چون دیگر نصفه ات رفته. و هیچ نصفه ی زمینی ای وجود ندارد. و محکوم شده ای که نبینی اش و از همان ابتدا با این تنهایی لعنتی در آمده ای بیرون. چون همه ی نصفه ها تو آسمان ها اند.
سلام
خوشحال می شم به سایت ما بیایید.
سلام
وبلاگ زیبایی دارید.
یه سری هم به بلاگ من بزنید.
ممنونم.
وا ! به حق تنبون ٍٍٍ ندیده ی مرلین مقدس ! این چیزا چیه می گی مینایی ؟؟
همه زمینی ها روزی آسمانی بوده اند، ناچار روزی هم به آسمان بازمی گردند
دیرم می شد هرچند که باز هم می دانستم به آن هواپیمای لعنتی می رسیدم که مرا از این جا پرتاب می کرد به آن دشت های خالی، ساکت و محزون. یک ساعت و بیست دقیقه، یک ساعت و ده دقیقه. مسافران محترم تا چند لحظه دیگر در فرودگاه کرمان... و از آن جا در صف تاکسی ها و یک ساعت دیگر دقیقاً از میان همان دشت های ساکت، دشت های محزون و شب. چهارده هزار تومان نا قابل را هم اضافه می کردم به این سفر و در مسیر که هی تلاش می کردم به چیزی فکر کنم. هیچ فکری نمی آمد. یک ساعت انداره یک ساعت نبود. این نبود که آن پیکان معروف بزرگ تر یک دور دوازده عدد را بچرخد. من انگار یک دور زمین را می چرخیدم. هیچ چیزی تکان نمی خورد. لعنتی حتی در جاده ماشین هم نمی دیدیم. دشت های بی لبخند سرزمین من. راننده ها همگی سیگاری بودند و این خوب بود. من سیگارم را حد اقل می کشیدم. حالا که گذشته است فکر می کنم که اگر سیگار نداشتم یا نمی شد کشید باز می شد به کشیدنش فکر کرد. باز می شد نگاه نکرد به آن دشت ها... و آن یک ساعت تمام می شد و پنجاه روز شروع. من بودم و مهندس پور امین شصت و سه ساله، مهندس کیانی شصت و پنج ساله و مهندس کورش ناظر که سنش از آن ها هم بیشتر بود. من که می رسیدم همه خواب بودند و مثل همیشه بوی الکل پیرمرد ها کل فضای خوابگاه را پر کرده بود. من که می رسیدم و کلید را می چرخاندم کسی ناله هم نمی کرد که هی فلانی تو احیاناً دزد که نیستی! خلاصه همیشه این من بودم که می رسیدم. تخت خالی از تعداد ما چهار نفر هم بیشتر بود. آن دو طبقه همیشه خالی را هیج جوری نمی شد پر کرد. حتی اگر تمام خیابان خواب های رفسنجان و توابعش را هم آن جا جمع می کردی باز هم تخت خالی می ماند.انتخاب یکی برای خوابیدن کار سختی نبود. مثل انتخاب یک سیگار از پاکت بیست نخی. اما من هر بیست نخ را هم که می کشیدم خوابم نمی برد. تلاش می کردم که به چیزی فکر کنم. اما چیزی نبود. مثل آن می ماند که بال داشته باشی، پرواز هم بلد باشی و جایی برای پریدن پیدا نکنی. تا که خروس ها خروسی کنند می شد نیم ساعتی خوابید و بعد کار و بعدش هم کار و بعد آن هم کار و پنجاه بار بعدش هم کار تا که یک ساعت دشت ها، همان دشت ها شروع شود و تمام شود و آن هواپیما که حالا مرا پرتاب می کرد به همان جا که آمده بودم پنجاه روز پیشش! و این چرخش و این سیگار ها و این ساعت ها... روزگار آن روزگار تمام شد و روزگار این روزها با تمام شب هایش، باز ساعت با همان سرعت قبلی پیکان هایش را می چرخاند...
با سلام . هشتمین جلسه ی انجمن مجازی با نقد اشعار سیامک بهرام پرور شروع شده است . در جمع منتقدان باشید ...
سلام! از لطفتون ممنونم دوست من! از لینک هم همینطور! ما که تماممان را جایی شبیه رحم جا گذاشتیم. سایه ایی از خودیم انگار همه ی عمر!
نصفه ای ندارند بعضی ها... نصفه ی بعضی آدمها یا مرده است یا اصلا نیامده... ولش کن شاید پیدا نمیشود... شاید...
یکی میگفت زن وجود ندارد ( نه وجود فیزیکی ) . یکی دیگه میگه جفت وجود نداره ( البته جفت زمینی ) . کاشکی که این نصفه هم وجود داشت ( تو بگو چرند ).
نصفه ی آدم ها وجود ندارد . آدمها همین طور یه لنگه آفریده شده اند. جفت نیستند که . اینها هم مثل تمام قصه های مادربزرگهاست. قصه های شب چله. من نشنیدم. مادربزرگم هیچ وقت قصه بلد نبود. مهم نیست که فکر کنی مگر می شود مادربزرگها قصه بلد نباشند. معلوم است که می شود. من نشنیدم. هیچ وقت قصه ی آدم هایی را که جفت دارند نشنیدم.
خوب اینجا دیگه خیلی روان وعالی نوشته بودی اما نتیجه گیریت از عدم-وجود جفت جای وا این حرفا چیه که میزنی داشت.