گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

کسی هست بنا را صدا کند؟

خانه ی ما اما‌‌، افتاده است وسط این خانه ها. خانه ی تو کجاست؟


من یک روز، همین روزها ی سنگین پاییزی بود که خانمان را گم کردم. پیش تر ها. وقتی هنوز شیر می خوردم از پستان مادرم. وقتی هنوز، پاهایم را جمع می کردم در شکمم و می مکیدم آن نی ساندیس پرتقال را.


خانمان را گم نکردم. یک روز آمدم و خانمان را خراب کردم. با یک چکشِ کوچکِ کوچک. و نمی دانم چه بود! انگار که شیشه ای بود. یک ضربه را که زدم پاشید. ریزه هایش پخش شد در شهر و حتی آموزش و پرورش هم، مدرسه ها را تعطیل کرد. بس که سنگین بودند شیشه ها.


تو خودت چکش را دادی دستم. و زود هم زدی به چاک. رفتی و هیچ وقتی هم نفهمیدی ،چه کردی با من. نه اینکه رفته باشی، هر شب هم بودی. اما دیگر کنار من نبودی.


خانمان وسط این خانه ها افتاده است. و من چقدر دلم تنگ شده است برای چارچوب متصلب اتاقم. که بگیرد و خفه ام کند. کاش! و من چقدر دلتنگم برای چهاردیواری ها، برای اتاق ها، چقدر دلم خسته است از این آسمان ابریِ آبیِ آفتابی. که اینقدر بزرگ است که نگو! اینقدر بزرگ که هیچ چیزی تویش جا نمی گیرد. حتی برق مردمک سیاه چشم هام.


خانه مان را صاف کرده ام. و تف هم انداختم رویش. و دست هام ؛ از بوی گند آزادی، جذام گرفته است.

نظرات 2 + ارسال نظر
کومه مهر دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:40 ب.ظ http://www.koumeyemehr.blogsky.com

سلام نوشته هاتون خیلی جالب وپر مفهوم است
موفق باشید من شمارا لینک کردم با اجازه

نیلوفر چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 05:06 ب.ظ http://nahaletanha.persianblog.ir

خانمان اگر خانه بود در ۴ دیوارش آن قدر آزاد بودیم که نخواهیم خرابش کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد