گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

قهقهه در خلاء یا چگونه اوج داستان در مقدمه است

"قهقهه در خلا" بدون مقدمه اش یک داستان عادی است که شاید تنها نقطه ی قوت آن، استفاده از دو داستان در هم باشد، داستان هایی که یک جایی به هم می رسند. استفاده از این تکنیک هم البته چندان حرفه ای نبوده است و به صورت فصل های جدا جدا پیش می رود. موضوع کل داستان هم کمی مستهلک است و در کل ویژگی خاصی ندارد. اما قهقهه در خلاء را باید با مقدمه دید. مقدمه را "محمد منصور هاشمی" نویسنده ی کتاب نوشته و در آن ادعا کرده که این کتاب دست نوشته های یک دوستی است که گم شده. اصلا انگاری این "سلمان خسروی"- دوست نویسنده و نویسنده ی واقعی کتاب- از همان مقدمه دنبالت می دود و ولت هم نمی کند. از این شخصیت می پرد آن شخصیت و همه ی شخصیت ها اوست که تکرار می شود. کم کم دیوار واقعیت و داستان فرو می ریزد و همیشه باید به دنبال او گشت. "مجیدی" که در یک صفحه ای آب می شود و می رود توی زمین. "سلمانی" که در یک شب بارانی زنگ در ِ خانه ی محمد منصور هاشمی را می زند و بعد گم می شود و تا به حال هم پیدا نمی شود. " فریدی" که عاشق خواهر دوستش است و "سلمان" ی که نامه های عاشقانه اش هم می گذارد پیش هاشمی.
فرضیه هایی وجود دارد. اول آنکه خود سلمان واقعا این کار را کرده باشد تا دوستش داستان زندگی اش را بنویسد- گیرم در مقدمه- و خودش هم در داستانش جاودانه شود. دوم آنکه محمد منصور هاشمی بِل کل همه ی اینها را از خودش در بیاورد . خودش بشود بازیگر بازی اش. و سه داستان را در هم خلق کند، که این کار زیرکی خاصی می خواهد. در هر حال صدای قهقهه ای می آید. در جایی، جایی که دست هیچ کس نمی رسد، یک جایی در خلا؛ صدای قهقهه ای می آید که همه ی ما را به تمسخر گرفته است. صدایش را نمی شنوید؟

ژانر آشپزخانه ای

یک زمانی بود که داستان ها مال این پادشاهان و اشراف بود و عشق هایشان. بعد کم کم مردم هم وارد ادبیات شدند. همین زندگی روزمره شان. اما در امروز ایران شاهد ژانر جدیدی هستیم که با کتاب های افرادی چون زویا پیرزاد و سپیده شاملو پر رنگ شد. حالا ژانر آشپزخانه ای وارد سینما هم شده است. " به همین سادگی" فیلمی از "میرکریمی" است. تم داستان به مدت یک روز در خانه است و بیشتر در آشپزخانه. آشپزخانه ای که بیشتر ِ زندگی زن در آن جریان دارد. او با ارزش ترین چیزهایش- دفتر شعر-  را  درون کابینت می گذارد. آنچه در این فیلم بر آدم نفوذ می کند سکوت است. سکوتی که تا آخر داستان هم حفظ می شود. شاید خود زن هم علت این کسالتش را نمی داند و در جواب دیگران تنها می گوید خوبم. دوربین تمام مدت به دنبال زن است و کارهای آشپزی را نشان می دهد. دیالوگ های پسر بچه هم تا حد زیادی، مشکلات زندگی او را نمایان می کند. آنچه زن را آزار می دهد این است که دلیل قابل قبولی برای نارضایتی اش از زندگی وجود ندارد. و از نگاه بیرونی نیز فردی " سپید بخت" محسوب می شود. بی اعتنایی شوهر در پایان هرچه بیشتر زن را متوجه ی زندگی یکنواخت خود می کند و تصمیمش را قاطع برای رفتن. رفتن به یک سفر کوچک که کمی برای خودش وقت بگذارد و از این روزمرگی به در شود.

مادران خانه دار، بخش زیادی از جامعه را تشکیل می دهند. بعضی هاشان آنقدر فرورفته اند که حتی نمی توانند این فیلم را بینند. و یک هراس همیشگی هم برای هر دختری وجود دارد. اینکه نکند یک روزی مثل مادرش، خاله اش یا عمه اش شود. اینقدر روزمره، اینقدر دور، اینقدر دلزده.

 

پی نوشت:

-          رفتم سینما.

-          اِ! با کی؟

-          مگه باید با کسی رفته باشم؟

-          تنها؟؟!!

-          اشکالی داره؟

پی پی نوشت: آهنگش مرا می کشد!

آرزوهای محال

چند روزی را زمان گذاشتم تا خوب فکر کنم و ببینم که آرزوهای محالم چیست. کم نبودند اما بیش از اینها که پنج تاست چیزی را نمی پسندم.
یکم- ازدواج نکنم و با تنهایی زندگی را ادامه دهم و احساس خوشبختی هم بکنم و هیچ آدمی برایم مهم نباشد.
دوم- یک جایی بود پر از رمان، و یک وقت بی پایان و یک حوصله ی سرنرفتنی و خواندن و خواندن و خواندن.
سوم- ... سانسور شد.
چهارم- یک روز بیماریم درمان می شد. قلم را می گذاشتم کنار و دیگر بر نمی داشتم. حتی یک کلمه هم نمی نوشتم و همه ی اندیشه ها را در خودم دفن می کردم.
پنجم- یک روز هیچ آرزویی نداشتم.
دعوت هم گویا باید کرد. احمد طالبی ریحانه جوادی هدیه مرعشی محسن جعفری مصطفی پور محمدی  سید محمد باقر ثامنی راد

علوم انسانی تکه تکه یا یک کل علوم انسانی؟

این روزها به دلایلی سرم گرم شده ام به خواندن روزنامه های مختلف. از ایران بگیر تا کارگزاران. مجبورم در این بزرگترین صفحات دنبال اسم جامعه شناسی، استادی، کتابی، چیزی بگردم. خلاصه اینکه همه ی اینها هم سر از صفحه ی اندیشه در می آورد. یک شماره در مورد فلسفه است، یک شماره در مورد فلسفه ادیان، یک شماره جامعه شناسی، یک شماره نمی دانم هگل است یک شماره فیخته یک شماره لوکاچ. و همه شان البته اندیشه اند. ادبیات هرچه می گذرد استقلال خود را بیشتر پیدا می کند. همه ی روزنامه ها این روزها یک صفحه ادبیات دارند که به نقد ادبی یا مصاحبه با نویسنده یا تحلیل یک اثر می پردازد. همیشه در علوم انسانی این انقطاع ها مسئله دار بوده است. این روزها سوالاتی ذهنم را درگیر کرده است. مثلا اینکه آیا درست است که در نشریه ای صفحه ای به جامعه شناسی اختصاص داشته باشد یا فلسفه؟ اینکه آیا درست است که ادبیات را از دیگر علوم انسانی جدا کرد و به طور خاص به آن پرداخت؟ اگر "پاینده" در زمینه علوم اجتماعی حرف دارد، چطور او را در صفحه ی ادبیات می بینم و چه طور گمان می کنم که این تحلیل علوم اجتماعی وار نیست؟ آیا باید علوم انسانی را تکه تکه کرد. اگر نه چگونه در این بل بشوی رشته و دانشکده و اساتید جدا از هم، این ها را همه یک کل ببینیم؟ کلی که بی سر مانده است و دستش جای دیگر است و پایش آن طرف تر؟!

هفدهم فروردین یا هجدهم؟

خب گاهی پیش می آید دیگر. شاید هم فقط برای من پیش می آید این حوادث بیاد ماندنی. من تمام تلاشم را کردم که حالم خوب باشد، اما آن سوسیس ها بدجوری قصد جهیدن از معده ام را داشت و نمی دانم چه شد که ایستگاه ملت، همان دم ِ بسته شدن در ِ مترو، پرتاب شدم بیرون و ایستگاه را به گند کشیدم. من با خودم کلی گفتم که امروز، روز خاصی است و بهتر است که حالم خوب باشد، اما فیروز آبادی هم نتوانست بنشاندم در کلاس و از دویدن به سمت دستشویی بازم دارد.
بعد از آن دیگر تلاش نکردم که فکر کنم حالم خوب است و آن خانم دکتر با ماسک سفید، سوالات شرم آوری در مورد مسائل شخصی ام پرسید. که باید جواب می دادم به همه شان. و نمی دانم چرا آن سِرُم خوراکی بدمزه را داد. که باز هم از نو...
خب گاهی پیش می آید که آدم روز قبل از تولدش، سوسیس بندری بخورد و روز تولدش را خراب کند. حتی اگر بستنی و رانی و دلستر بدهد و بخواهد شاد باشد و هفت تا اس ام اس تولدت مبارک بگیرد، باز هم حالش بد است خب و از زمین و زمان متنفر.
خب گاهی پیش می آید که آدم روز تولدش هیچ چیزی نخورد مطلقا و حتی اگر هم بخورد، آن چیزها نخواهند در دلش بمانند.
اصلا اعلام می کنم که تولدم امسال، هجدهم فروردین است. خب؟

کپسول مهمانی

هیچیمان مثل همه ی آدم ها نیست. از سفرهای پی درپی و نمی دانم گشت و گذار در اقصی نقاط جهان و به دنیا آمدن و خلاصه هر چیز دیگری. ما به جای عید ها، تابستان ها خانه تکانی داریم. و به جای عید ها تابستان ها مهمان. روز عید هم که سه نفری – با مامان و خواهرم و بدون بابا که سر کار بود- نشسته بودیم سر سفره ی هفت سینی که تا سه سال قبلش هرگز خودمان پهن نکرده بودیم. تا سه سال پیش حتی آجیل هم نمی خریدیم. امسال و سال گذشته به خاطر کار بابا مجبوریم هفته ی اول را بمانیم وگرنه سال های قبل همان بیست و هفتم - بیست و هشتم، ماشین را آتش می کردیم و بدون معطلی – جز برای نماز و بنزین و گاهی ناهار- پیش می رفتیم به سمت خوزستان. امسال هم قرار است فردا برویم و تا سیزدهم هم آنجاییم. در این سفر چند هفته ای همه ی طایفه را هم باید ببینیم. برنامه ریزی از روز اول شروع می شود. هفته ی اول در شوشتر، هفته ی دوم در اهواز. یک جا اطراق می کنیم و ساک ها را می گذاریم و بقیه ی روز، ناهار خانه ی یک عمو، شام خانه ی یک عمه، خواب شب خانه ی یک خاله، صبحانه هم دعوایی بر سرش. یکی از این طرف می کشدمان، یکی از آن طرف. و صبح و ظهر و شام، یا باغ یا پارک یا خانه ی کسی. مثل نماز های سه گانه. بعد هم سیزده که به در شد، برمی گردیم تهران. و تا تابستان هیچ مهمانی نداریم. بگو یکی. بعد تابستان که می شود نوبت ما است که آن همه مهمانی یک وعده ای را با چند روز پذیرایی جبران کنیم. خاله ها و عمه ها و عمو ها و غیره. می آیند و می روند و خیلی هم خوش می گذرد. بعد که تابستان هم گذشت، شش ماه خانه سوت و کور است. اگر صدای زنگ بیاید همه با تعجب می پرسند کیست؟ خلاصه اینکه مهمانی رفتن هامان هم مثل آدم ها نیست. در دو هفته به صورت فشرده، همه ی فامیل را می بینیم و نه ماه سال خلوت.
این وضعیت موقعیت جالبی را برایمان ایجاد کرده است. ما که می رویم فامیل انگار برای ما دور هم جمع می شوند. پیش بابابزرگ. همه به بهانه ی ما می آیند و در کنار هم سال را تحویل می کنند و خلاصه انگاری یک نقش واسطه را ایفا می کنیم. و امسال که سال تحویل آنجا نبودیم همه جدا جدا و دور و هر کس در خانه اش نشسته بود و هیچ از آن شلوغی های دم عید خبری نبود. انگار همیشه باید یک حلقه ی واسطه ای وجود داشته باشد که آدم ها به خاطرش دور هم جمع شوند. و دوری چقدر در این حلقه ی واسط بودن موثر است. اصلا از ندیم و قدیم هم گفته اند" دوری و دوستی".

وانمایی

دیشب آهنگ هایم را در گوشی مرور می کردم. هرکدام مرا می برد به حال و هوایی.
"مدرسه ی موش ها" مرا یاد لبخندی و صدایی و دانشکده حقوق می انداخت، "یار مرا، غار مرا" یاد این اواخر و اتوبوس های مترو میرداماد و ردیف آخر سمت راست و پنج شنبه ها بعد از کلاس زبان، "closer" یاد سال گذشته اردیبهشت و خرداد و تکرار و پارک وی، " به سوی تو" یاد فروردین و اردیبهشت و اتوبوس و ولیعصر، "parisienne moonligt" یاد روزهای کذایی پیش دانشگاهی، " " desert rose یاد راه کاشان و آن بدترین اردوی دانشجویی، " مدار صفر درجه" یاد اتوبوس شب و باغ فردوس و شب های خیلی خیلی سرد زمستانی امسال، " ترنج" یاد مانتوی خاکستریم – همانی که می گفتم اگر پسر بودم حتما عاشق کسی می شدم که این مانتو را بپوشد- و اوایل آبان و آذر و دیوانگی ها و چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن توی خانه نواندیشان و سی ثانیه ی آخری که هنوز هم مرا می کشد، " " when I dream و باز هم خرداد سال گذشته و نمایشگاه کتاب و تنهایی، " you learn about it" و سال اول دانشگاه و تناقض ها و احساس های دوگانه و "لورکا هایی با صدای شاملو" که می بردم به حدفاصل پارک وی تا تجریش و خیابان ولیعصر و پیاده روی با یک تخته ی نقاشی زیر بغل.
آهنگ ها هم وانمایی می شوند. کلاس آقای شیوا یاد می گرفتیم که وضعیت واقعی تر از واقعیت وجود دارد که در آن مثلا وقتی بگویند توت فرنگی، یاد مزه ی آدامس توت فرنگی می افتی نه مزه ی خود توت فرنگی.
آهنگ ها هم برایم این حکم را دارد. آهنگ را که گوش می دهم می روم همان روزهایی که چندین و چندین و چندین بار هر کدام را گوش می دادم و خاطره ها و آدم ها و حتی احساس هایم برمی گردد انگار. آهنگ ها در یک زمانی متوقف شده اند و هرچه هم بگذرد، بهشان که رجوع کنی، تنها برمی گردی همان زمانی که اتفاق افتاده اند. بعد هم می گویند خط سیر زمان مستقیم است!

ما اسرع...

" ما اسرع الساعات فی الیوم، و اسرع الایام فی الشهر، و اسرع الشهور فی السنه، و اسرع السنین فی العمر!
وه! چگونه ساعت ها را روز، و روزها در ماه، و ماه ها در سال، و سال ها در عمر آدمی شتابان می گذرد؟!"
نهج البلاغه/ خطبه ی 188
یادداشت های روزانه ام را که نوشتم؛ تنها یک ورق باقی مانده بود. تنها یک ورق! و همه ی امسال را با برگها، ورق زدم. و از تک تک روزها گذشتم. امسال هم گذشت. با این همه اتفاق های عجیب و غریب در آن.
یک روز، پنج سال پیش، فکر کردم که چقدر اتفاق های زندگیم کم است. یا من شاید نمی فهممشان. پس هر روز اتفاق ها را نوشتم. از آن سال هر روز اتفاق ها بیشتر شد و بیشتر و بیشتر. و امسال هم اوج این روزهای عجیب بود. اوج دلتنگی ها. اوج خیال ها. اوج مریضی ها. اوج خستگی ها، شادی ها شاید، موفقیت ها، خوشحالی ها، بی خیالی ها، اوج تنهایی ها، اوج تغییرها. تغییرها و مسیرهایی که باز شدند و آدم هایی که اضافه. و آدم هایی که حذف. حذف. آدم هایی که دیگر نیستند. آدم هایی که پارسال بودند. پارسال همین ایام.

بهترین کتاب های من

پارسال به بهانه ی وبلاگ راز، تمام کتاب هایی که در یک سال خوانده بودم را می نوشتم. الان که آمدم کامنت بگذارم گفتم همه شان را تایپ کنم که داشته باشم. بعد فکر کردم بیایم پست بگذارم. و هیچ قصد خاصی هم نداشتم. نه پُز دادن و نه چیز دیگری. اینجوری معلوم می شود چقدر کم کتاب می خوانم. خصوصا کتاب نظری. اصلا فکر کنید خود افشایی است.
همه ی کتاب های من:
رمان:
خارجی:
- چنین گذشت بر من/ ناتالیا گینزبورگ/ حسین افشار/ دیگر. که باعث شد یک روز کامل در افسردگی به سر ببرم. می دانید در روح نشستن یعنی چه؟ یعنی گینزبورگ.
- متن هایی برای هیچ/ ساموئل بکت/ علی رضا طاهری عراقی/ نی. توصیه می کنم کسی که این کتاب را می خواند قبل ترش بقیه ی کتاب های بکت را خوانده باشد.
- دسته ی دلقک ها/ لویی فردینان سلین/ مهدی سحابی/ مرکز. یک کتاب متفاوت بود. خصوصا نثرش بسیار تاثیر گذار.
- فرنی و زویی/ جی دی سالینجر/ امید نیک فرجام/ نیلا. کتاب متفاوتی بود. همیشه آخر این کتاب ها نگرانم که چگونه تمامش می کند. خوب تمام کرد. به قولی معناگرا بود شاید.
- تربیت احساسات/ فلوبر/ مهدی سحابی/ مرکز. در یادداشت های روزانه ام نوشته ام " کاش هیچ وقت تمام نمی شد". احساسات را فوق العاده بیان کرده بود. خصوصا عشق ها را که من در آن سه نوعشان می کنم.
- خرابکاری عاشقانه/ املی نوتومب/ زهرا سدیدی/ مرکز. یکی از بهترین کتاب های امسالم بود. با زبان کودکانه بزرگترین حرف ها را می زد.
- قلعه ی مالویل/ روبر مرل/ محمد قاضی/ نیلوفر. برای جامعه شناسی ادبیات خواندمش. چندان لذت نبردم اما برای این کلاس واقعا مناسب بود. یک رمان خیلی ساده بود برای کسانی که قصه دوست دارند.
- طاعون/ کامو/ رضا سید حسینی/ نیلوفر. به سفارش استادم این کتاب را خواندم. عالی بود. احساسات جمعی انسانی را به خوبی نشان می داد. تجربه ی خوبی بود.
- خزه/ هربرلوپوریه/ احمد شاملو/ نگاه. خیلی کتاب فوق العاده ای بود. پر بود از نوشته های فوق العاده. پر بود از کلمه های فوق العاده. خیلی از کتاب را های لایت کردم.
- هویت/ میلان کوندرا/ پرویز همایون پور/ قطره. مثل بقیه ی کتاب های کوندرا پر بود از مفاهیم عمیق فلسفی. کتاب خیلی عالی ای بود. گاهی آنقدر مفهوم بیان می کرد که سرم گیج می رفت و می ماندم این همه را چگونه در مغزم حفظ کنم.
- دنیای سوفی/ یوستین گردر/ حسن کامشاد/ نیلوفر. برای بار دوم خواندمش به بهانه ی حلقه ی فلسفه ی خانه نواندیشان که البته ادامه دار نشد. برای آغاز فلسفه خوب است.
- دنیای قشنگ نو/ آلدوس هاکسلی/ سعید حمیدیان/ نیلوفر. چندان از کتاب های تخیلی خوشم نمی آید ولی شاید بشود برای جامعه شناسی ادبیات پیشنهادش کرد.
- نجواهای شبانه/ ناتالیا گینزبورگ/ فریده لاشایی/ دیگر. اول کتاب را دوست نداشتم اما از صفحه ی صد تا پنجاه صفحه ی پایانی، از شدت تورم احساسات، خفه کننده بود. احساسات را خیلی عجیب و عمیق منتقل می کند.
- قلعه ی حیوانات/ اوورل/امیر امیر شاهی/ جامی. ایده ی خوبی بود اما کاش دبیرستان می خواندمش.
- وسوسه ی آنتونیوس قدیس/ گوستاو فلوبر/ کتایون شهپرراد- آذین حسین زاده/ قطره. تا به حال اینجور کتابی نخوانده بودم. چون چندان کلاسیک نخوانده ام. تجربه ی خوبی بود اما خلاف انتظار من.
ایرانی:
- عبور از بودن/ حسین مهکام/ نیستان. مجموعه ی داستان کوتاهی است که داستان های اولش چنان تاثیر گذار بود که در اتوبوس که می خواندم همین طور اشک می ریختم. اما آخری ها را کاش چاپ نمی کرد. و کاش کتابش نصفه بود.
- عقرب روی راه پله های ایستگاه اندیمشک یا از این قطار خون می چکه قربان!/ مرتضی آبکنار/ نی. خیلی پیچیده بود. حتما برای بار دوم و یا سوم خواندن برایش وقت بگذارید.
- ها کردن/ پیمان هوشمندزاده/ چشمه. بهترین کتابی که امسال خواندم! اول داستان ها کردنش را در رادیو زمانه خواندم. بعد کتاب را یکی از دوستهام هدیه داد. بس که راه رفته بودم و گفته بودم در ها کردن فلان و در ها کردن بهمان. وقتی دیدمش ذوق مرگ شدم! کتاب بسیار خلاقانه ای بود. نثرش را به شدت می پسندم.
- روی ماه خداوند را ببوس/ مصطفی مستور/ چشمه. از بس ازم پرسیده بودند که این را خوانده ای یا نه و من هم گفته بودم نه و آدم ها کلی تعجب کرده بودند، تصمیم گرفتم حتما بخوانم. آخریشان که گفت از تو بعید است، تیر خلاص را زد. خیلی خیلی نگران پایانش بود. اما به نظرم خوب تمام کرد. کلی حرف دارم درباره اش.
- بوف کور/ صادق هدایت/ نسخه ی اینترنتی. برای بار سوم خواندمش. از بوف کور هم نمی توان در چند خط حرف زد.
- طوفان دیگری در راه است/ سید مهدی شجاعی/ نیستان. اصلا نپسندیدم. خطابه بود نه رمان. اما خیلی کتاب بحث انگیزی شد.
- سالاریها/ بزرگ علوی/ نگاه. خیلی زمان خود را خوب نشان داده بود و ازش خیلی چیز یاد گرفتم. اولین کتابی بود که از علوی می خواندم. تا مدت ها به یادم می آمد.
- شازده احتجاب/ هوشنگ گلشیری/ نیلوفر. پیچیده و عجیب. باید چندباره خواندش تا ارزشش را فهمید. ولی غمگینم کرد.
- استخوان خوک و دست های جذامی/ مصطفی مستور/ چشمه. شخصیت دانیال را در این داستان خیلی دوست می داشتم. کتاب جالبی بود با مردمانی متنوع.
- سنگی بر گوری/ آل احمد/ جامه دران. خیلی عالی بود به نظرم. نثرش می برید و پیش می رفت. زمین گذاشتنش ممکن نبود.
شعر:
- 30 ثانیه پشت چراغ قرمز/ ا.روشن/ شولا. شاعرش از بچه های دانشکده بود. به قول خودش شعرهایش مدرن بود. و واقعا هم متفاوت و خوب.
- سطرهای پنهانی/ حافظ موسوی. چندان ارتباط برقرار نکردم.
- خوش به حال آهوها/ پانته آ صفایی/ کتاب قلمستان. غزل هایش را خیلی خیلی دوست می داشتم. خیلی آهنگ قشنگی داشت و لطیف.
- آیدا در آینه/ احمد شاملو/ نگاه. تصمیم گرفته ام همه ی شعرهای شاملو را یک بار بخوانم. از آیدا در آینه شروع کردم.
نمایشنامه:
- بله و نه/ گراهام گرین/ مهتاب کلانتری/ تجربه از سری تجربه های کوتاه( نمایشنامه- انگلستان). آخرش شوک آور تمام شد.
- شعبده و طلسم/ چیستا یثربی/ نشر نامیرا. روایت جالبی داشت. با آن مایه های باستانی اش.
- بازی/ سام شپارد/ حسن ملکی/ تجربه از سری تجربه های کوتاه ( نمایشنامه- آمریکایی). نمایشنامه ی فوق العاده ای بود. تاثیر گذار و جالب. پر از حرف های بی ربط با مایه ای فلسفی. آخرش هم عالی تمام شد. توصیه اش می کنم.
- اورفئوس/ تدهیوز/ مهتاب کلانتری/ تجربه از سری تجربه های کوتاه ( نمایشنامه- آمریکایی).
- پروین دختر ساسان/ صادق هدایت/ خوارزمی. خیلی خیلی ضعیف بود.
- خانه ی برناردا آلبا/ فدریکو گارسیا لورکا/ نشر مینا. تئاترش را دیده بودم. به همین خاطر نمایشنامه را هم خواندم.
متن نظری:
- محمد پیامبری برای همیشه/ حسن پور ازغدی/ دفتر نشر فرهنگ اسلامی
- تاریخ نگاری و جامعه شناسی تاریخی/ همیلتون. کولینز و .../ هاشم آقاجری/ کویر
- مقدس و نا مقدس/ میرچا الیاده/ نصرالله زنگوئی/ سروش
- بازاندیشی تاریخ/ کیت جنکینز/ ساغر صادقیان/ مرکز
- فلسفه ی کیرکگور/ سوزان لی اندرسون/ خشایار دیهیمی/ طرح نو
- منطق کنش اجتماعی/ ریموند بودون/ عبدالحسین نیک گهر/ توتیا

دانه دانه ی نود و نه تا

سبز اند و پیچ خورده اند به هم. و هر سبزشان هم یک رنگ است. هر دانه شان یک سبز است و با یک سبز دیگر به هم وصل شده اند. و فکر نکن صدتا اند. نود و نه تا اند. و فکر نکن فقط برایم نود و نه تا شیء ِ روزانه اند. این روزها شده اند هم دمم. و دست هام، بهشان عادت کرده است. به دانه دانه ی نود و نه تا شان. و همه شان هم می شناسم و تک تکشان هم اسم دارند. یکی خال خالی، یکی زردی، یکی سبزی...
این روزها اگر وقتی بماند برای پرداختن به خود، می روم پشت دانشکده و نامجو می نوشم و نود و نه دانه را، عین نود و نه دانه را لمس می کنم. بر تن دانه دانه شان دست می کشم و می بوسمشان و می بویم...
همین اصلا...
پی نوشت: دیگر نتوانستم ادامه اش دهم. مال دیروز بود، همان پشت دانشکده. بهتر است دیگر خانه نمانم و برایم بهتر است که کتاب های گینزبورگ را نخوانم. که امروز حتی نود و نه دانه شان هم در سجاده ام بود و دست نخورد. دلم امامزاده می خواهد. بهترین جا!