گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

سفیده را کنار ته سیگارت پیدا کن

سفیده را گذاشتم زیر همان کاج. کنار همان نیمکت. نزدیک قورباغه ها. امروز که باز هم رفتیم کاجستان – با دوست مشترکمان- و روی همان نیمکت ِ نزدیک قورباغه ها نشستیم و فلافل ِ لب ِ کارون خوردیم. سفیده را گذاشتم یک جایی وسط سنگ های دیگر. اگرچه با آن همه سفیدی، چشم را از دور می زد. اگرچه بین آن همه سنگ که ریخته بود روی زمین، یگانه بود. آن همه سنگ که رویشان هم ته سیگارها ریخته بود. همان ها که من گشتم و گشتم تا ته سیگار آن روزت را بینشان پیدا کنم. " کِنت" بود و "کَمِل" که هیچ کدام مال تو نبود. دوتا "وینستون" هم پیدا کردم. ولی گمانم برده بود همان " مارلوبولا" باشد. بَرَش داشتم و گذاشتم لب دهانم آن ته سیگار را. که دوست مشترکمان دست هایم را گرفت. ته سیگار کشیدن هم صفایی دارد. آخر یک بسته کبریت هم همان جا افتاده بود. اما ترجیح دادم که دستمال هایم را که خیس ِ اشک بود آتش بزنم. و اشک هایم را دود کنم. و عجب بویی هم داشت. بوی دریا می داد هر پَکش. و هرچقدر می کشیدم، اشک هایم خشک تر می شد. و ژستم هم موقع کشیدن خیلی حرفه ای بود. اگر بدانی! گیرم تو در هربار پُک زدنت یک ژست جدید داشته باشی. اگر بدانی ژست من را موقع کشیدن. که اشک هایم چگونه جاری می شد روی تک تک گونه هام. که مژه هایم خیس ِ خیس بود و لب هایم خشک ِ خشک و چشم هایم سرخ ِ سرخ و بینی ام تیر می کشید.
سفیده را گذاشتم زیر همان درخت کاج. و نگذاشتم در امامزاده. گذاشتم جای آخرین ردپاهات. که بعد از این هیچ ته سیگاری "مارلوبولا" ی تو نیست.

تا به حال براتان پیش آمده؟؟؟

تا به حال یک قطار را دربست اجاره کرده اید که بریزید تویش و بزنید روی گاز و بروید جنوب؟ و اسم دانشگاه تهران هم یدک بکشید. اصلا پشت قطارتان یک پارچه ای آویزان باشد که رویش نوشته باشد "چهاردهمین اردوی میثاق با شهیدان". تا به حال "معبر" خوانده اید؟ آن هم 7 تا!؟ تا به حال برای شما پیش آمده که خیلی اتفاقی، اسمتان در قرعه کشی در بیاید و شما هم دلتان را بزنید به دریا و بروید یک سفر دور و دراز و مرتفع به یکی از پست ترین سرزمین های ایران. به ولایتتان؟ تا به حال شده آنقدر در اتوبوس داد بزنید و شعر بخوانید و سرود و الخ، که ابو ستار - راننده ی اتوبوس - سرش درد بگیرد؟ تا به حال شده با دخترهای چِل دانشکده علوم اجتماعی هم قطار و هم اتوبوس و هم لباس و هم کلام و هم خانه و هم خانواده و هم فلان شوید؟ اصلا این ها هیچ. تا به حال شده است که بدون کفش راه بروید روی خاک، روی شن. ماسه. رمل. و آنقدر لذت ببرید که ته جورابهاتان را پاره کنید تا سردی و گرمی ماسه ها هوش از سرتان ببرد؟ این حتما نشده که بروید در شلمچه، بالای تپه، بعد نمازتان را روی زمین بخوانید، زیر آسمان خدا، قنوت هم که می کنید، بشوید مثل یک علم! با پارچه ی مشکی که باد می بردش و نمی برد. تا به حال شده که سوار اتوبوس های راه آهن بشوید، ساعت یک ربع به سه هم باشد و حرکت هم ساعت سه و نیم و بعد اتوبوستان تصادف کند؟ و بدبخت و بیچاره بمانید در وسط راه، آواره؟؟ تا به حال شده یک نفر بهتان بگوید:" مواظب باش نسوزی" و شما بگویید "من نمی تونم نسوزم"؟ ما جنوبی ها بهش می گوییم "خرما چپان". تا به حال پیش آمده خرما چپان بخوابید و آنقدر تنگ هم دیگر که حتی جای نفس کشیدن هم نباشد؟ تا به حال شده ساعت ها در صف دستشویی بایستید؟ شده برای چهار روز در خاک و خُل بودن، حمام نروید؟ تا به حال شده یک حاج آقای با مزه به تورتان بخورد؟ که "به اَی ِ نحو ٍ" دنیا و آخرت را در گور بلرزاند و فتواهای آن چنانی و این چنانی بدهد و خب امراه هم باشد؟ تا به حال سرود کودکان لال را شنیده اید که تا چند لحظه پیش جیغ جیغشان سر همه را برده بود؟ تا به حال عملا یک آدم را به فنا داده اید؟ یک از خدا بی خبر را، که روحش هم از هیچ چیز عملا با خبر نیست. تا به حال سرود های دسته جمعی خوانده اید و صفا کنید؟ تا به حال پیش آمده خنده ی مستانه بزنید؟ پیش آمده ریگ های بیابان را جمع کنید و تِلِپی بیندازید در کفش هاتان که دستتان است؟ تا به حال شده یک عملیات جنگی را فرضی برایتان اجرا کنند. گلوله، تانک، خمپاره؟؟ شده در قطار "مائده" بخورید؟ اصلا می دانید نُکتار موز و سیب چه مزه ایست؟ شده آنقدر ساندیس و کیک بخورید که دیگر نخورید؟ اصلا تا به حال شده با یک عده دام در یک اتوبوس سر کنید؟ شده گوشی و کیف پول دوستتان، فِرت و فِرت بیفتد این طرف و آن طرف و وسط میدان و توی اتاق تاریک؟ تا به حال شده نیم ساعت بی وقفه از خودتان فی البداهه شعر دَر کنید؟ تا به حال این چیزها براتان پیش آمده؟ برای ما که پیش آمد!

فرش ها و آدم ها

نه که نمی شود یک چند وقتی بی دغدغه زندگی کنی. تا می آیی بلند شوی باز هم می افتی در یک چاله ی دیگر. که باز هم رد پای سال های پیشت را ببینی در آن. حال و هوایی که گیرم تفاوت هم نکند، باز مَلَسی خاص خودش را دارد. حالا از دلت بگیر تا مغزت. تا می آیی فکر کنی که شاید این دیگر آسایش باشد، آرامش باشد، نه اصلا سکون باشد، می بینی دریا پر تلاطم تر از همیشه است. آخر من چند بار به تو بگویم که این طور حرف زدنت احوالات مرا خراب می کند. حالا هی بگو "خب!" حالا باز هم از گذشته بگو و من بمانم پشت درِ گذشته ی خودم که بسته امش تا نبینمش. تا حتی نیم نگاهی هم نکنمش. تا نکند یادم بیاید ازش. تا ...
گذشته را که نمی شود پاک کرد. می شود مگر؟ روشنی اش می ماند آخر. هرچقدر هم که تابلو را برداری، آن قسمت دیوار روشن تر است از جاهای دیگر. یا حتی جاهای دیگر تاریک تر. فرش ها هم از روی موکت برداری همین طور می شود. فرش ها را دیگر. همین فرش ها که قرمز اند و قرینه و چهار گوش. و پر اند از چیزهایی که هرچقدر هم غرق شوی درشان، باز هم گیجاگیج می مانی در تک تکشان. همین فرش ها که زیر پایم است و از بچگی هم هرچقدر نگاه کردم باز هم تمام نشدند. همین ها که نگاه که می کنی می مانی این خالقشان چه جور آدمی است. که نقشش تمامی ندارد در لحظه لحظه زندگیت. همین خالقی که شاید هم آدم نیست.

ما همه آدم های دست دومیم

ما همه آدم های دست دومیم. دست دوم که هیچ! همه مان دست چندمیم. کلی هم تا به حال تجربه داشته ایم و کلی هم مقایسه می کنیم و یاد گذشته ها می افتیم ودلمان آن چیز ها را می خواهد و هیج وقت هم از وضع حاضر راضی نیستیم. ما همه آدم های دستمالی هستیم. همه مان یک عالم مزه تجربه کرده ایم. همه مان یک چیزهایی را دوست داریم و یک چیزهایی را نداریم. بس که چیز داریم!
ما همه آدم های غیر آکبندیم. آنقدر تنوع در هر چیزی می بینیم که آخرش مجبوریم یکی شان را انتخاب کنیم. مجبوریم آخرش محدود شویم به آنچه که انتخاب کرده ایم و باز حسرت چیزهایی را بخوریم که انتخاب نکرده ایم.
ما همه آدم های کارخانه ایم. آدم های خط تولید. آدم های تولید انبوه. آدم های مصرف. آدم های مشتری. همه مان فقط مشتری هستیم و همه مان هم هیچ وقت شور تجربه ی یگانه ای را نداریم.

ستاره ها مگر؟

امشب کلی ستاره خریدم! یک عالم! گمانم پانزده تایی شد. از مترو خریدمشان. آخر مترو هم مثل شب سیاه است و سرد و غلیظ. خریدم که بچسبانمشان توی اتاقم. که شب ها وقتی می خوابم برق برق بزنند. هزار تومان هم پاشان پول دادم. نه اینکه ارزشش را نداشته باشد، اما آدم که مالکیت خصوصی ستاره ها را هم ندارد. دارد مگر؟
یک نوعی شان بود که ماه هم داشت. آن هم چیز بدی نبود. اما فکر کردم آن وقت نمی شود. از قدیم هم گفته اند که ماه در آسمان ها یکی است. نمی شود که من برشدارم بگذارمش در اتاقم. می شود مگر؟
آنجا که ستاره ها افتاده اند روی هم، همان جا دیگر، آن گوشه ی اتاقم، همه شان از خودشان یک نوری ساطع می کنند که بیا به دیدن! نمی دانید که. آخر شما که ستاره نخریده اید تا به حال. خریده اید مگر؟
تازش هم این ستاره ها که فقط قابلیت روشنایی ندارند. کارکردهای دیگری هم دارند. مثلا مرا از مترو پرواز دادند آوردند تا خانمان. آخر خانمان لب کوه است. و خیلی هم دور است. از همه ی خانه های آدم های دیگر هم دورتر. اصلا زیر پونز است. خب خانمان دور است دیگر. نمی شود مگر؟
راستش این را فقط به شما می گویم. ما خانمان کلی ستاره داریم. هر اتاقمان یک عالم ستاره است. این قدر ستاره ریخته است اینجا که مادرم هر هفته اضافه هاشان را جارو می کند. نه اینکه خود ستاره ها را. ریزه هاشان را. آخر ستاره ها وقتی پرواز می کنند در هوا، یک ریزه ای ازشان می ریزد روی زمین. بعد این ها گاهی می رود توی پای آدم. نه اینکه پای آدم را بِبُرد. نه. ولی کمی درد دارد. انگاری یک چیز کوچکی نشگونت بگیرد. می گیرد دیگر. مگر نمی گیرد؟
این ستاره ها را امشب گرفتم که بچسبانم به تختم. آخر اینها را می توان چسباند تا وول نخورند و پر نزنند. که بعدش وقتی خوابیدم، وقتی خواب دیدم، بپرند بیاییند توی خوابم. تا خواب هام را روشن کنند. تا خواب هام بشود ستاره. تا شاید صبح که پا شدم من هم پرواز کنم و بروم و یک ریزه های نورانی ازم بریزد. می خواهم بریزد. نمی خواهم مگر؟

چِرق چِرق

بار و بندیلمان را جمع می کنیم و د ِ برو که رفتی. می پریم روی سکوی قطار و اوووووووو. و قطار هم نه دود می کند و نه بوق می زند که اقلاکن کمی فضا نوستالژیک شود. خیلی هم شیک تر از این حرف هاست. مثل آدم های متمدن در سالن انتظار نظیف، روی صندلی های تمیز می نشینی و بعد هم یک خانمی که صدایش درست شبیه صدای هزار خانم دیگر است، با همان ادا و غمزه و عشوه، با احترام می گوید، زودتر بلند شو برو درب خروج که الان است که حرکت کند. سفر قندهار هم نمی روی که یک عده ای با اشک و آه بیایند بدرقه ات و قرآن به سرت کنند و آب پشت بندش. نه! با خانواده ی محترم متشکل از مادر و پدر و خواهر – بقیه هم دارد که البته مانده اند در خانه- می روید در یکی از واگن ها، توی یکی از کوپه های چهارنفره ی درجه یک و لم می دهید روی صندلی ها. اما هرچه هم که از دود و دم و مه و بوق قطار کم بیاوریم، خوشبختانه هنوز در حال توسعه ایم – اگر توسعه نیافته نباشیم- و هنوز قطار هامان چِرق چِرق از خودش صدا در می کند هر نیم ثانیه و خب این ذهن ما هم که می گویند تاریخی است و این صدا برایش نیم قرن تاریخ است. چِرق چِرق.
قطار حرکت می کند و چه کیفی هم دارد. چِرق چِرق. و منظره ی بیرون عجب چیزی است. چِرق چِرق. و همه اش هم به یاد پارسال، همین ایام می افتم که یک دو جین دختر، ریختیم در دو کوپه و رفتیم، مشهد را بگذاریم روی سرمان، حتی زیر پایمان. بس که شیطنت کردیم و گفتیم و خندیدیم و فال گرفتیم و الخ.
حالا باز هم می نشینم در یک کوپه ای و می روم مشهد. که فلانی می گفت:" مشهد که هیجی نداره." و گفتم:" همین که اما رضا داره کافیه."
چِرق چِرق. باز هم می نشینم در کوپه و نگاه می کنم از پنجره بیرون را. چِرق چِرق. اما این دخترکی که اینجا نشسته است و به گنبد خورشیدی چند ساعت دیگر فکر می کند کجا و آن دخترک پارسالی که خیلی دور است و غریب و تنها کجا؟

ابتدای چشم های ناگهان تو

هرچند در ابتدا ایستاده ام، اما تا آخرش را از حفظم. اگر هم بخواهی، سر تا تهش را بی مکث می خوانم و حتی بگو یک تپق! گیرم، بچه که بودم، "س" ِ هایم می زده است. اصلا گیرم هنوز هم "ر" ِ هایم نمی گیرد. اما تا ته این خط ها را می خوانم. بدون آنکه "س" هایم بزند یا "ر" هایم نگیرد. چون تک تک ِ کلماتش را یک بار زندگی کرده ام. بگذریم از اینکه آن زمان ها "س" هایم می زد و "ر" هایم نمی گرفت. اما باز برگشته ام ابتدای چشم هایت، برگشته ام و هیچ هم پشیمان نیستم. حالا دیگر، منتهی الیه چشم هایت را خوانده ام. پس پاک باخته ای رفیق! مچ چشم هات را گرفته ام. هرچقدر هم که ناگهان سبز شوند.

من این ها را برای تو می نویسم

همان پشت باید باشد. پشت ِ دانشکده، پشت ِ مغازه، پشت ِ بام. همان پشت بود که من...

زیر آن درخت. همان درختی که پارسال با یک  چسب ِ آبی، مشخصش کردیم. چسب بود یا پلاستیک؟ یک پاپیون درست کردیم و گره اش زدیم به درخت. و بعدها، هروقت از آنجا گذشتیم، آن درخت، با آن پاپیون آبی ِ رویش، چشمک می زد. و همان حوالی بود که با هم کِز کردیم و یک گوشمان هِدفون بود و بینمان موسیقی پخش می شد. و موسیقی هردومان را به هم نزدیک می کرد. و موسیقی هردومان را بغل می کرد. و موسیقی هردومان را به هم فشار می داد و موسیقی هردومان را به هم گره می زد و موسیقی، بلندمان می کرد، می برد آن بالاها. همان بالا، بالای پشت. همان پشتی که من...

دریا را هم گره زدیم به هم، با هم. یک سرش را تو گرفتی و یک سرش را من. و شوری اش پاشید به چشم هامان و چشم هامان ابر شد، بارید و تنها سفیدی ها ماند.

همان پشت باید باشد، پشت ِ دانشکده، پشت ِ مغازه، پشت ِ بام، پشت ِ هیچ، پشت ِ هیچستان. همان پشت که چشم هات، که سفیدی هاش تنها مانده بود، گره خورد به همان پاپیونی که گره اش زده بودیم به درخت. پایین درخت افتاده بود. همان درختی که زیر همان گره ای که پاپیون خوره بود؛ موسیقی گره مان زده بود به هم. همان موسیقی که در همان حوالی بود. همان حوالی ِ پشت؛ پشت ِ دانشکده، پشت ِ مغازه، پشت ِ بام. همانجا که سکوت، مطلق بود و قیچی افتاده بود و تکه های پاپیون، که حالا دیگر قرمز بود.

برای تو

این روزها برای تو دیر است
و ستاره ها هم کم!
حتی نقطه ها هم دیگر بر سر خط نمی رسند
و کلاغ ها
پَر

کلاغ پَر
روز پَر
ستاره پَر
نقطه پَر
و من پَر
و من پرواز
من پرواز
من پَر
تا روزها را با ستاره های رویش بیاورم برایت
و نقطه ها را از سر ِ نوکِ کلاغ ها بچینم.
نقطه سر خط

کوچ ِکا کوچ کوچ، کوچ ِ کوچ ِ کوچ کوچ، کوچ کوچ

کوچ کوچ که می کنم، فقط تو می فهمی و بعد یک روزی که در نطفه بودم، خفه شد. و بعد تر هم یادم نمی آمد ازش. مثل خیلی چیزهای دیگری که بابایم می گوید، یادم نیست. مثل عالم ذر، مثل عهد اَلَست، مثل صورت تو، صدایت، بویت، نرمیت، هوایت، لبخندت، جای پاهات.
گاهی اوقات چیزی می خواستم بگویم که با هیچ لفظی بیان نمی شد. و هیچ واژه ای نه در فارسی، نه انگلیسی، نه عربی و نه هیچ زبان دیگری، نمی توانست بفهمدم.
اما همین روزها بود که نام آوایم را، یادم آمد. و کوچ کوچ که کردم، همه ی آن مفاهیم و معانی ِ سرکوب شده، فواره شد بر سرت و چه بر سرت گذشت، نمی دانم. فقط می دانم، قورباغه ها قور قور می کنند؛ گنجشک ها، جیک جیک و زهرا مینائی وقتی کوچ کوچ می کند، تنها تو می فهمی.