گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

دخترک کتاب فروش

1) سال دوم که آن نمایشگاه کتاب را در دانشکده برگزار کردم، می رفتم و می آمدم و اعصاب برای خانم منشی ِ جدی ِ کتابخانه – زمان دکتر جوادی- نگذاشته بودم. روزی چهار بار مثل مظلوم ها با ترس و لرز و خیلی معصومانه- چون خیلی ازش حساب می بردم- اجازه می خواستم که بروم داخل و پی گیر فاکتورهای کتاب هایی باشم که کتابخانه از ما خریده بود. سال بعدش او دیگر منشی نبود( البته آن موقع ها هم به خودش منشی نمی گفت، می گفت مسئول گمانم). آن روزهای خستگی آور نمایشگاه، یک بار که پشت میز ایستاده بودم، رد شد و یک نگاهی از نوک سر تا ته کفش هایم انداخت و یک لبخندی به لبانش آمد- که این البته خیلی تعجب داشت-، بعد دستش را بالا برد و گفت:" آخرش تو کتابفروش می شوی!" من هم خب به تبع از دیدن لبخند او، لبخند زدم و برای اولین بار در زندگیم، به صورت جدی به این شغل فکر کردم.
2) امروز رفتم انقلاب و حدود بیست و سه هزار تومان کتاب خریدم. کتاب ها را کادو خریده بودم و یک ساعتی برای انتخابشان وقت گذاشتم. کلی بهم کیف داده بود و خوشحال و خندان در مترو نشسته بودم که خیلی اشتباهی، خواهرم را دیدم. آمدیم کنار هم نشستیم و من با شور و علاقه ای که همیشه بعد از کتاب خریدن دارم، آنها را به خواهرم نشان می دادم. یک دختر خانمی کنارمان بود. برگشت گفت:" خانم می توانم کتاب ها را ببینم؟" نشانش دادم و کلی وارسی شان کرد. بعد هم در کمال آرامش گفت:" می توانم این ها را بخرم؟" نمی دانستم واقعا چه بگویم. کمی اِن اِن کردم و بعد گفتم که اینها کادو است. شما می توانید بروید انقلاب، آنجا یک عالمه کتاب هست و اسم کتابفروشی نیک را بهش دادم و او هم با جدیت یادداشت کرد. تا رسیدن به ایستگاه پایانی هنوز در شُک این واقعه بودم. بعدش به خواهرم گفتم:" خوب در قیافه ی من نگاه کن! خوب نگاه کن! قیافه ام به کتابفروش های دوره گرد می خورد؟ که بیایم کتاب بفروشم در مترو؟ چرا ملت این کار را با من می کنند؟" خواهرم فقط خندید.
پی نوشت با ربط یک : یعنی ملت نمی دانند باید از کجا کتاب بخرند در این شهر ِ درندشت؟؟!!
پی نوشت با ربط دو: یعنی می توانند فکر کنند که آدم بیاید در مترو کتاب بفروشد؟؟!!
پی نوشت بی ربط: امروز داشتم فکر می کردم، یعنی به شدت در عمق ِ اندیشه غوطه ور بودم، یک جورهایی غور می کردم - همین را می گویند؟- که حافظه ی این معصومه توکلی چند گیگابایت می تواند باشد؟؟؟

در باب مافیا یا چرا مافیا این همه جذاب است؟

مافیا بازی جذابی است؛ تا آنجا که من جهانی اش کرده ام. برای آدم بزرگ ها بسیار جذاب تر است. همه چیز هم از آنجا شروع شد که من یک سفر سمنان رفتم و در آن بازی را یاد گرفتم و بعد در یک بعداز ظهر ِ خوابالوی جمعه، در خانه ی برادرم، برای تقویت روحیه ی اعضای خانواده، بازی را بهشان یاد دادم و از قضا دیدم که همه بعد از یک دور بازی، چقدر هم استقبال کردند، طوری که پدر و مادر خانواده هم به جمع هفت نفری فرزندان و عروس و داماد پیوستند. خلاصه اینکه نزدیک بود بر سر برادرم برای شام هم خراب شویم، بس که همه به یک دور دیگر بازی فکر می کردند. این بازی اخیرا آنقدر جذاب شده که ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب، در حالی بازی می کنیم که همگی برای صبح زود، یا باید سر کار برویم و یا کار داریم.
در این بازی آدم ها تمرین نقش بازی کردن می کنند. پدر خوانده به هرکس یک نقشی می دهد و او باید آن نقش را بازی کند. آدم ها به دو دسته تقسیم می شوند. یا شهروند عادی اند و یا مافیا. اگر شهروند عادی باشند باید دنبال قاتل بگردند و اگر مافیا، باید تلاش کنند که نقش خود را به عنوان شهروند عادی بازی کنند تا کسی نشناسدشان. مسئله هم دقیقا همین است. ما وقتی مافیا بازی می کنیم، در واقع تمرین می کنیم. تمرین نقش هایی را می کنیم که در جامعه می پذیریم. پدر خوانده مانند جامعه به هرکس نفش هایی می دهد با حقوق و تکالیف مشخص آن. شهروند عادی که می شویم، با سوءظن به همه نگاه می کنیم. هر کسی می تواند مافیا باشد. در این بازی تمرین می کنیم که آدم ها را بشناسیم. سعی می کنیم بدها را رسوا کنیم. مانند زندگی اشتباه می کنیم. در این بازی استدلال می کنیم که هر عملی چه معنایی دارد و هر بی عملی ای حتی. یک خمیازه ی کوچک می تواند موجب مرگ کسی شود. افراد تمرین می کنند تا سنجیده عمل کنند. تمام کارهایشان بر اساس منطق است. حرف هایشان، استدلال هایشان. مثل همین دنیای عقل معاش. آدم های سیاسی معمولا استدلال های بهتری می کنند. آنها در دنیای سیاست همیشه دنبال مافیا گشته اند. دنبال مقصر. دنبال نقش واقعی آدم ها.
مافیا شب ها کارهایش را انجام می دهد. دور از چشم دیگران. وقتی همه جا تاریک است. مافیا مانند همه ی مردم است. مهربان است، دنبال مقصر می گردد، استدلال می کند. وقتی مافیا می شویم، تمرین دروغ گفتن می کنیم. تمرین گول زدن ملت، تمرین می کنیم که خود ِ مهربان و خوبی را نشان دهیم، آنچه که نیستیم.
مافیا بازی کردن، یعنی تمرین این زندگی ای که تویش مافیا هست، دروغ هست، مقصر هست، قضاوت هست و مرگ هست.

هیچ معلوم نیست!

وقتی می گفتم بیایید برویم پارک، یا وقتی خودم را می انداختم خانه شان یا وقتی تا صبح مافیا بازی می کردیم، احساس هایی که این اواخر در رابطه با آدم ها داشتم را، ذره ای هم نداشتم. همه چیز بر می گشت به سال ها پیش. وقتی دوم و سوم دبیرستان بودم، این روزها تکرار می شد. می نشستیم دور هم و چشمک بازی می کردیم. خانه ی میردامادمان بودیم. خانه ای که در آن بچگی کردم تا بزرگ شدم. چند سالی بیشتر با هم همسایه نبودیم اما نمی دانم چی باعث شد این همه صمیمی باشیم. شاید اعتقاد مشترک در آن فضای غیر دینی محله.نمی دانم. در هر حال تابستان ها یا آنها خانه ی ما بودند و یا ما خانه ی آنها. تابستانی که دوم دبیرستان می رفتم، هر روز صبح زود، ساعت شش، بلند می شدیم و می رفتیم پارک ملت و کلی بدمینتون می زدیم. بعد هم نان می خریدیم و می آمدیم صبحانه می خوردیم و می خوابیدیم باز! خانم مستعانی جزء معدود زن هایی بود که از بودن با او نهایت لذت را می بردم. با آن همه اختلاف سنی. آنها از مشهد آمده بودند و بیشتر فامیل های نزدیکشان همانجا بودند. ما هم که در تهران غریب بودیم. فامیل های آنها هم که می آمدند اینجا، مجلسمان گرم تر می شد. تعداد هم بازی ها بیشتر و هیجان بالاتر می رفت. همیشه دوست داشتم رابطمان فراتر از رابطه ی دو همسایه باشد. دوست داشتم فامیل هایمان، آنها باشند. آن روزهایی که با حمید و سعید و هدیه و علی و مهدی و زینب گذشت. توی پارک طالقانی، یا دوچرخه سواری در چیتگر. آن روزهایی که با دوچرخه ای که هیچ وقت خوب بلد نبوده ام برانم، سعید و علی را لت و پار کردم. آن روزهایی که از پنجره با هم تماس می گرفتیم و حرف می زدیم و کاغذ پیام را با نخ از طبقه ی چهارم به سوم و از سوم به چهارم می بردیم. همین روزها بود که چند روز پیش تکرار شد. همین دورهم های صادقانه. همین بازی های کودکانه.
حالا همه مان دور افتاده ایم. یکی تهران است، یکی مشهد. و آن حس همیشگی دلتنگی تکرار می شود، حس از دست دادن ساعت ها و تردید در بازگشت دوباره ی لحظه هایی که معلوم نیست باز هم تکرار شوند؛ هیچ معلوم نیست!

کافی

من برای خودم، کافیم...

اجی مجی لا ترجی

باید می فهمیدم! از همان سبک خواندن در راهنمایی. اینکه چهار جلد اول را پنج روزه خواندم. تازه مدرسه هم می رفتم. در یک هفته همه شان تمام شد. فکر کردم شور نوجوانی است. اما باز هم که جلد ششم را گرفتم دستم، از همان روز، دقیقا همان روز، تا امروز، زندگیم مختل شد. می ترسیدم بروم سراغش. می دانستم اگر دستم بگیرم دیگر زمین نمی گذارم، اما فکر هم نمی کردم مسئله به اینجا ها بکشد. که خواب و خوراک و کار و همه چیز را ول کنم بچسبم به آن. تازه جلد ششمش را خوانده بودم قبلا. با این حال وقتی اولین جمله از دومین کتاب جلد ششم را شروع کردم، که همان ساعت 12 شب بود، تا شش و نیم صبح و تا تمام نشد، نگذاشتم کنار. گیرم سه ساعت خوابیده باشم؛ کل سه ساعت را خواب جنگ و چوب دستی و هری پاتر می دیدم. بعد هم با وجود کلنجارهای زیاد، و با پر رویی تمام، جلد هفتم را شروع کردم. به جای آنکه کارهایم را انجام دهم. توانایی نداشتم. یک لحظه نمی توانستم به چیز دیگری جز اینکه بالاخره هری جان پیچ ها را چه کار می کند، فکر کنم. تمام زورم را زدم که بنشینم پای کتابی که تا فردا باید می خواندمش، اما واقعا نشد! بالاخره چهار و نیم صبح امروز تمام شد. بعد از چند روز بی خوابی. نمی فهمیدم این همه جذابیت، این همه علاقه، این همه هیجان از چیست؟
باز هم همان حس همیشگی را دارم. همان حس آزاردهنده ی همیشگی. مثل حس شنبه ها. مثل حس وقتی که از اهواز برمی گردیم. حس دوباره پرت شدن در دنیای واقعی. یک حس حسرت. حسرت از تمام شدن دنیایی که چند روزی با آن درگیر بودم. به اندازه ی هزار و ششصد صفحه.
چرا هری پاتر این همه جذاب است؟ در این مدت خیلی هم به این موضوع فکر کردم. زیاد. هری پاتر یک جهان است. یک جهانی که خیلی شبیه جهان ماست و خیلی متفاوت از آن. هری پاتر یک جهانی خلق می کند با تمام جزئیات جهان ما. درس خواندن ها، رفیق بازی ها، غذا خوردن ها، دعواها. تمام چیزهایی که ما تجربه می کنیم. به علاوه ی چیزهایی که ما در آرزوی تجربه ی آنیم. هیجان! خطر! عدم یکنواختی! تاثیرگذاری. ما در این دنیا، در جنگ لبنان، در جنگ عراق، در ریاست جمهوری فلان کشور، در بدبختی بهمان کشور، هیچ نقشی نداریم. و هیچ نقشی برای تغییر آن هم نمی توانیم بازی کنیم. ما یک ذره ی کوچکی هستیم در جهانمان.
ما به جهان هری پاتر احساس نزدیکی می کنیم. به خاطر آن جزئیات. با آن همذات پنداری می کنیم و از طرفی به آن پناه می آوریم. چون شبیه جهان ما نیست. آن ساعت هایی که هری پاتر را می خوانیم، در جهان خودمان نیستیم. در جهانی هستیم که دوست داریم باشیم. در جهان آرمانی خودمان. هرکس با خوانش خودش. هر کس آن قسمتی را که بیشتر آرزو دارد، پر رنگ می کند. هر کس هری پاتر را یک جور می خواند. و این است تفاوت آن با بعضی رمان های دیگر. ما در آن آرزوهامان را پیدا می کنیم.
حالا تمام شده. حالا باید برگردم سراغ کارهای خودم. سراغ بی کاری خودم. سراغ آدم های اطراف خودم. غذاهای خودم. و دلم تنگ می شود، برای آن جهانی که پر بود از هیجان و تاثیرگذاری و تلاش.

یک اتاق پر از کتاب

نشستیم دور هم. قرار بود یک کار بزرگ کنیم. نا سلامتی جامعه شناس های این مملکتیم. نشستیم دور هم و بعد دکتر جوادی یک سوال کرد. گفت:" تا به حال کتاب عامه پسند خوانده اید؟" به این می نازیدم که یک زمانی خوانده ام، گیرم 9- 10 سال پیش بوده باشد. اما با همان صراحت همیشگی زد توی حالم و گفت:" نه الان می خوانید؟" معلوم بود که نمی خوانیم. کلاسمان به این حرف ها نمی خورد. بعد هم پرسید:" اگر بخواهیم یک تیپ از آدم های عامه پسند خوان ارائه دهیم، باید چه ویژگی هایی داشته باشند؟" باز هم هاج و واج نگاهش کردیم. او هم نا امید تر از ما شد ولی باز خواست راه دیگری را امتحان کند. گفت:" اطرافتان کسی را می شناسید که عامه پسند بخواند؟" معلوم بود که خودش هم نمی شناسد. باز هم ذهنم خالی بود. باز هم هیچ تصوری از یک عامه پسند خوان نداشتم جز همان تصویر بی اراده و احمق افرادی که نظریه پردازهای فرانکفورتی می گفتند یا تصویر زنان چاق و خانه دار و بیکار و احساساتی نظریه پردازان فمینیست.
جوادی می گفت:" شما خیلی کم حرف می زنید." و نمی دانست وقتی از مسئله ای که قرار است رویش یک تحقیق اساسی کنیم، هیچ تصویر عینی ای نداریم؛ چه حرفی باید بزنیم؟!؟
ما فقط دور هم نشسته بودیم. در دانشکده ی علوم اجتماعی، در اتاق دکتر جوادی، اتاقی پر از کتاب، پر از کتاب و خالی از مردم.

ستاره

یکی از ستاره هایم خشک شده است، فقط دو برگش نور می دهد.

مرتبط: ستاره ها مگر؟

با با با با با با با با با با با باب اب ابابابابااباباباباباابا

اینکه از گرما بخار شوی و بعد باران ببارد؛ شگفت انگیزترین چیز ِ این روزها است.

تو این روزها چقدر داغی!

هی! مواظب باش! یک چیزی دارد شُره می کند! یک چیز خیلی غلیظ و داغ. آرام آرام دارد می آید پایین، خیلی آرام. سرعتش اعصاب را خُرد می کند. دارد آرام آرام می آید و هر چقدر هم که تند بدوی، باز هم ازت جلو می زند و وقتی جلو زد تو را می کشد توی خودش و بعد احساس می کنی، آرام شده ای. مثل او آرام راه می روی. مثل او داغی و غلیظ. آن وقت ملت فکر می کنند "عجب آدمی هستی! عجب آدم کثافتی هستی! چه کثافت خوبی هستی!" آرام آرام راه می روی و همیشه به پاهایت فکر می کنی. که یک زمانی چه قدر تند می رفتند. به یک زمانی فکر می کنی که ملت می گفتند" آهان! اونو می گی؟ آره آدم خوبیه!" به یک زمانی فکر می کنی که اینقدر داغ نبودی و می توانستی هر جا که می خواهی بروی. هر کار که می خواهی بکنی. پیش هر کس که می خواستی. و هیچ کس هم نفهمد وارد شده ای. حضورت باشد و نباشد. چه فرق می کرد.
حالا اما داغ ِ داغی. آدم ها ازت فرار می کنند، چون می سوزانیشان. آدم ها نگاهت نمی کنند، چون آنقدر آرام آرام راه می روی که اعصاب را خُرد می کنی. حالا اما وارد که می شوی می بینندت. حالا ازت بد می گویند. حالا می خواهند فراموشت کنند. حالشان ازت به هم می خورد. حالا کنارت می گذارند. حتی شاید زیر لب نفرینت کنند. تو داغی و غلیظ. تو خواستی داغ باشی و غلیظ باشی چون نمی توانستی نسیم شوی. چون نمی توانستی باران شوی. نمی توانستی خیلی چیزها شوی و می خواستی یک چیزی بشوی. حالا غلیظی و داغ. و آرام آرام راه می روی. آرام آرام همه را می سوزانی. آرام آرام می سوزی. در خودت می سوزی. از خودت می سوزی. آرام آرام خاکستر می شوی. چون نمی توانستی نسیم باشی. چون نمی توانستی باران باشی. خاکستر می شوی و با نسیم می روی و با باران، سنگ می شوی. حالا فعلا داغ ِ داغی...

من تکرار کودکیم هستم. و این چیزی که هستم، کودکی است که مادرم ساخت. پدرم ساخت. برادرم. آن دختر پرروی همسایه. آن معلم های احمق مدرسه. من همه ی اینها هستم و هیچی نیستم!
می توانی بفهمی؟
من هیچی نیستم!