گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

ارادتمند، یک سه نقطه

" من زهرا مینائی هستم. رتبه ام صد و چهل و یک بوده. دبیرستان نمونه دولتی فرهنگ منطقه ده درس می خوندم. جامعه شناسی یا به قولی پژوهشگری قبول شدم، دانشگاه تهران. بعد دیگه..." ، سه سال در انجمن علمی بوده ام، نشریه داشته ام، فلان کرده ام و بهمان کرده ام و اصلا خیلی آدم مهمی هستم!

دیگران هم گفتند. از خودشان و کارهایشان و مقامشان و خیلی چیزهای دیگر و باز هم از خودشان! اما یکی بود که گفت:" من نمی تونم مثل شماها خودم رو در چند جمله معرفی کنم. من یه رزومه نوشتم، اما من فقط اینم." اشاره کرد به پائین صفحه که بعد از یک معرفی کوتاه نوشته بود:

و...

" من همین سه نقطه ام."

و من میخکوب شدم. اینکه یک آدمی بفهمد همین سه نقطه است. اینکه نه تنها بفهمد همین سه نقطه است بلکه وقتی همه دارند ابراز فضل می کنند، خودش را تنها یک سه نقطه معرفی کند!

من میخکوب شدم...

هیچ عروسی زیبا نیست!

خب ما رفتیم یک عروسی. نه اینکه تا به حال عروسی نرفته باشم، اما عروسی یک جامعه شناس باید با بقیه ی عروسی ها یک فرقی داشته باشد دیگر! باید جای یک سری تجزیه تحلیل هایی، فکرهایی باز بشود.

مراسم عروسی در جایی برگزار می شود که معمولا از حالت عادی خارج است. یا خیلی مکان بزرگی است و یا تغییر شکل داده. تعداد زیادی از آشنایان گرد هم جمع می شوند. اما هدف عروسی به واقع چیست؟ آدم هایی که می آیند، هیچ کدامشان مثل همیشه نیستند. خود را تغییر داده اند. می گویند زیبا کرده اند. آدم ها می آیند تا زیبایی خود را نشان دهند. همه شان خود را به گونه تغییر داده اند تا زیباترین باشند. این زیبا بودن، حتی در اشیا، هم جلوه می کند. این مراسم در خانه هم که برگزار شود، خانه را زیبا می کنند. تالار یک مکان زیبا است برای جا دادن آدم های زیبا و عروس و داماد که بیشترین توجه به آنها است، سعی می کنند بیشترین زیبایی را داشته باشند و برایش هم کلی پول صرف می کنند.

همیشه عروسی که می رفتم، احساس می کردم، یک فضای مناسبی برای خاله زنک بازی، غیبت کردن و توجه به ظاهر، قیافه و لباس آدم ها است. یعنی انگار وارد سالن که می شوی این پیش فرض در ذهن افراد است. و براستی هم تک تک افراد، مورد هرگونه قضاوت ظاهری قرار می گیرند. آدم ها می آیند عروسی تا ظاهرشان را نشان دهند و آدم ها ی دیگر، آنها را مورد قضاوت قرار دهند. پس انسان ها پیش از مراسم، خود را زیبا می کنند و در مراسم، در مورد ظاهر افراد قضاوت. هیچ مکانی مناسب تر از عروسی برای این کار پیدا نخواهید کرد. و جالب این است که در این موقع است که عیب های ظاهری آدم ها، جلوه می کند. وقتی به عنوان سوژه به آدم ها نگاه می کنید، تازه می فهمید دماغ آقای داماد چقدر دراز است یا کمر خانم عروس چند سانتی متر می باشد! به نظرم این مسئله ناخود آگاه باعث می شود که آرایشگر ها عروس را هرچه بیشتر عوض کنند. آرایشگر ها عروس را چیزی می کنند که نیست، گریمش می کنند، بنابر این هر ایرادی هم که از عروس، در شب جشن عروسی گرفته شود برای کسی است که در واقع او نیست و اینگونه از مظان این اتهامات فرار می کند. پس بهتر است هرچه بیشتر عوض شود.

نه! نمی ارزد.

این یکی را امتحان نکرده بودم. که ساعت دو نصف شب باشد و همه خواب و یک مادری که بسیار خسته است و به ایستی و در سکوت ظرف های مهمان های از سر گذرانده را بشویی و باز هم فکر کنی. مثل وقت های پشت پنجره؛ پنجره ی اتوبوس، ماشین، قطار؛ مثل وقت هایی که پشت دانشکده تنها نشسته ای و شاید یک آهنگی در گوشت می خواند؛ مثل وقت هایی که زیر باران، توی خیابان، راه می روی و می لرزی؛ مثل شب هایی که بی خوابی؛ مثل ساعت های بوی خنک بالکن؛ مثل لحظه های خیره شدن به ستاره های ِ گاهی ِ آسمان ِ دودی ِ تهران؛ مثل وقت ِ طرح زدن سر کلاس؛ مثل ثانیه های دیدن پیچ و تاب دود که فکر می کنی و همیشه فکر می کنی که...

مثل گلوریا که در بیست و چهار سالگی پی برد، زندگی به زحمتش نمی ارزد...

جنسی شدن رقص

ما یک عروسی ای دعوت بودیم؛ حالا نگذارید بگویم کی که همتان جا می خورید! خلاصه اینکه در آن جشن عروسی از همنشینی با ساره و خانم توحید لو کلی لذت بردم. از آنجا که این بچه های علوم اجتماعی و دوستداران آن، لحظه ای از تجزیه و تحلیل دست برنمی دارند، نشستیم و کلی در مورد رقص زنان و اینکه چه می شود که آدم ها می رقصند و اساسا چگونه است و چه تفاوتی با رقص کلاسیک دارد و اینها، بحث کردیم. این پست البته فقط در حد بیان مسئله است و به نوعی جمع بندی بحث های انجام شده.

ادامه مطلب ...

درخت زیبای من هم!

"- وقتش رسیده که بچه ها بروند و بخوابند.

این را که می گفت، به ما نگاه می کرد. می دانست که آن شب بین ما دیگر بچه ای وجود ندارد. همه بزرگ بودیم، بزرگ و غمگین بودیم و ذره ذره از اندوه مشترکی می چشیدیم."

درخت زیبای من/ ژوزه مائوروده واسکونسلوس/ قاسم صنعوی/ راه مانا

بچه ها، دنیای عجیبی دارند. وقتی بچه بودم با درخت ها حرف می زدم و آنها هم جوابم را می دادند. برای خودم ستاره در آسمان انتخاب می کردم و همیشه هم گمش می کردم. علاقه ام بازی در باغچه ی خانه ی میردامادمان بود. کشاورزی کردن. همیشه یک عالمه راه آب برای درخت ها با همان دست های کوچکمان درست می کردیم. یکبار چیزی در حدود صد خرخاکی را از زیر کاشی های باغچه پیدا کردیم و گذاشتیم توی یک ریکای سر بریده. دوستم بردشان خانه، چون مادر من از دیدنشان عصبانی می شد. فردا که احوالشان را پرسیدم گفت که مادرش همه را ریخته دور. بینهایت غمگین شدم. یکی از سرگرمی های دیگرم در دبستان خرده پاک کن بود. روی نیمکت پاک کن ها را با دوستانم پاک می کردیم. می خواستیم وقتی خرده پاک کن ها زیاد شد بگذاریم در یخچال دوباره پاک کن شود. یک دبه ی کوچک آورده بودم که بعد از ماه ها داشت نم نم پُر می شد. یک روز در جامیزی، جایش گذاشتم. فردایش دیدم دبه هست اما خرده پاک کن ها نیستند. حتما فکر کرده بودند آشغال است، دور ریخته بودند زحمات چند ماه ی ما را. آن روز هم خیلی سرخورده شدم. همه اش هم کتاب هایم را قبل از امتحان گم می کردم و بعد هم هی می نشستم گریه می کردم و از خدا می خواستم که زلزله شود یا بمیرم. در راهنمایی علاقه ام تراشیدن رنگ نیمکت با مداد بود. گمانم با اِتود این خبط را می کردیم. یک روز آمدند گفتند هر کس میزش را کنده، باید خسارت بدهد. من و دوستم هم خیلی ترسیدیم. از آن روز تمام تلاشمان را کردیم و آنقدر تمیز کل میز را کندیم، که ناظم اصلا متوجه نشد رنگ میز کنده شده. نیمکتمان فقط رنگش با بقیه فرق داشت.

"زه زه" اما چیز دیگری است. اگر خوب فکر کنی شاید شبیه باشد به کودکی همه ی ما. اما او خیلی باهوش تر، خلاق تر، شیطان تر و پر از تخیل است. و البته بیشتر از همه ی ما هم کتک خورده. من که در بچگیم هیچ وقت کتک نخورده ام. اما با خواندن این کتاب دردش را روی بدنم حس کردم. کتاب دو بخش می شود. بخش اولش یک دنیا، کودکی است. یک کودکی ِ فوق العاده و بخش دومش چیزهایی است که کمتر روی جهان شمول نبودنش می شود تردید کرد. محبت. محبتی که ذره ذره از مرد مسنی به کودکی و از کودکی به مرد مسنی منتقل می شود. کودکی که به این محبت محتاج است. از خودش بیزار است و حتی به خودکشی فکر می کند. و بعد در طی یک اتفاق، بزرگ می شود. در عرض چند روز بزرگ می شود. و از کودکی اش هیچی نمی ماند. و این دردناک ترین قسمت کتاب است.

فقر، چیزی است که "زه زه" با آن زندگی و مثل تغییر فصل با آن برخورد می کند. نه اینکه برایش آسان باشد، اما انگار بدیهی است. برای کودکی که پدر خوانده اش شیطان است، این همه بدبختی عادی است. گاهی به ستوه می آید اما کمی محبت کافی است تا زندگی اش را تغییر دهد و همه چیز را زیبا ببیند باز. این همان چیزی است که مرا جذب می کرد. دنیای خشن و کثیفی که به چشم یک کودک پنج- شش ساله پر است از درخت پرتقال شیرین و خفاش و برادر کوچولویی که پادشاه است. دنیایی که این روزها خیلی دارد پر رنگ تر می شود...

رنگ ها، دانه دانه...

دیگر وقتش رسیده بود، که بیایی و بگیری و بخواهی و الخ! رنگ ها را بریزی توی هم. روی هم. زرد را با آبی و آبی را با قرمز. و از همه شان یک برش برداری و با آن، رنگ بزنی روی همه ی آسمان. که از آن بالا، دانه دانه بریزد روی زمین. بعد رودخانه شود و بهار و هندوانه های آبدار و گیرم یک دانه اش هم – که احتمالا ترکیبی است از زرد و قرمز- بشود یک ریزه از آدم. و بعدش را از توی کتاب علوم ها خوانده ایم. اینکه هی تکثیر می شود و یکی می شود دو تا و دو تا چهار تا و الی آخر. بعد هم این همه آدم بیایند نقطه، نقطه ی رنگ ها را، دانه ها را، بگیرند. و هرجا هم که گرفتند، یک پرچم رنگارنگی بکنند توی خاکش و بگویند این مال ماست! همه اش را بین خودشان تقسیم کنند. بعد تصمیم بگیرند یک عده ای را هم بریزند بیرون. یک عده ای را آواره کنند یا بکشند یا تبعید. خلاصه بشوند حاکم زمین! و تو آن بالا نشسته ای و داری همه ی اینها را نگاه می کنی و با رنگ هایت بازی می کنی. زرد را قاتی آبی می کنی و بعد می ریزی روی چمن ها و یک عده آدم می میرند آن سر دنیا. بعد آبی را با قرمز و می نشینی فکر کنی با این یکی چه کار کنی که یک دفعه یک گلوله یک تکه ای از جهان را نابود می کند. گمانم هنوز آن بالا داری فکر می کنی که با این رنگ چه کار کنی و ما هم یک چیزهایی می سازیم که وقتی منفجر شود، هیچ رنگی از رنگ هایت نماند.

رگتایم

" اتفاقا این در تاریخ آمریکا همان زمانی بود که رمان نویس بد اخم، تئودور درایزر، گرفتار نقدهای ناموافق و بادکردن نخستین کتاب اش" سیستر کاری" شده بود. درایزر بی کار و بی پول بود و خجالت می کشید کسی را ببیند. یک اتاق مبله در بروکلین اجاره کرد و رفت آن جا زندگی کند. عادت کرد که روی یک صندلی چوبی وسط اتاق بنشیند. یک روز به این نتیجه رسید که جهت صندلی اش درست نیست. سنگینی اش را از روی صندلی بلند کرد و دست اش صندلی را به طرف راست چرخاند که در جهت صحیح قرار بگیرد. لحظه ای خیال می کرد که جهت صندلی درست است، ولی بعد به این نتیجه رسید که این طور نیست. آن را یک دور دیگر به طرف راست چرخاند. خواست حالا روی صندلی بنشیند، ولی باز دید که انگار یک جوری است. باز آن را چرخاند. سرانجام یک دور کامل زد و باز به نظرش جهت صندلی درست نیامد. نور پشت پنجره ی کثیف اتاق اجاره ای محو شد. تمام شب را درایزر با صندلی اش دنبال جهت درست دور می زد."

رگتایم/ ای.ال.دکتروف/ نجف دریابندری/ خوارزمی/ ص 32

 

پی نوشت: یک رمان اجتماعی بود. مقدمه ی موجز و حرفه ای اش از مترجم حرفی برای گفتن باقی نگذاشت.

دخترک کتاب فروش

1) سال دوم که آن نمایشگاه کتاب را در دانشکده برگزار کردم، می رفتم و می آمدم و اعصاب برای خانم منشی ِ جدی ِ کتابخانه – زمان دکتر جوادی- نگذاشته بودم. روزی چهار بار مثل مظلوم ها با ترس و لرز و خیلی معصومانه- چون خیلی ازش حساب می بردم- اجازه می خواستم که بروم داخل و پی گیر فاکتورهای کتاب هایی باشم که کتابخانه از ما خریده بود. سال بعدش او دیگر منشی نبود( البته آن موقع ها هم به خودش منشی نمی گفت، می گفت مسئول گمانم). آن روزهای خستگی آور نمایشگاه، یک بار که پشت میز ایستاده بودم، رد شد و یک نگاهی از نوک سر تا ته کفش هایم انداخت و یک لبخندی به لبانش آمد- که این البته خیلی تعجب داشت-، بعد دستش را بالا برد و گفت:" آخرش تو کتابفروش می شوی!" من هم خب به تبع از دیدن لبخند او، لبخند زدم و برای اولین بار در زندگیم، به صورت جدی به این شغل فکر کردم.
2) امروز رفتم انقلاب و حدود بیست و سه هزار تومان کتاب خریدم. کتاب ها را کادو خریده بودم و یک ساعتی برای انتخابشان وقت گذاشتم. کلی بهم کیف داده بود و خوشحال و خندان در مترو نشسته بودم که خیلی اشتباهی، خواهرم را دیدم. آمدیم کنار هم نشستیم و من با شور و علاقه ای که همیشه بعد از کتاب خریدن دارم، آنها را به خواهرم نشان می دادم. یک دختر خانمی کنارمان بود. برگشت گفت:" خانم می توانم کتاب ها را ببینم؟" نشانش دادم و کلی وارسی شان کرد. بعد هم در کمال آرامش گفت:" می توانم این ها را بخرم؟" نمی دانستم واقعا چه بگویم. کمی اِن اِن کردم و بعد گفتم که اینها کادو است. شما می توانید بروید انقلاب، آنجا یک عالمه کتاب هست و اسم کتابفروشی نیک را بهش دادم و او هم با جدیت یادداشت کرد. تا رسیدن به ایستگاه پایانی هنوز در شُک این واقعه بودم. بعدش به خواهرم گفتم:" خوب در قیافه ی من نگاه کن! خوب نگاه کن! قیافه ام به کتابفروش های دوره گرد می خورد؟ که بیایم کتاب بفروشم در مترو؟ چرا ملت این کار را با من می کنند؟" خواهرم فقط خندید.
پی نوشت با ربط یک : یعنی ملت نمی دانند باید از کجا کتاب بخرند در این شهر ِ درندشت؟؟!!
پی نوشت با ربط دو: یعنی می توانند فکر کنند که آدم بیاید در مترو کتاب بفروشد؟؟!!
پی نوشت بی ربط: امروز داشتم فکر می کردم، یعنی به شدت در عمق ِ اندیشه غوطه ور بودم، یک جورهایی غور می کردم - همین را می گویند؟- که حافظه ی این معصومه توکلی چند گیگابایت می تواند باشد؟؟؟

در باب مافیا یا چرا مافیا این همه جذاب است؟

مافیا بازی جذابی است؛ تا آنجا که من جهانی اش کرده ام. برای آدم بزرگ ها بسیار جذاب تر است. همه چیز هم از آنجا شروع شد که من یک سفر سمنان رفتم و در آن بازی را یاد گرفتم و بعد در یک بعداز ظهر ِ خوابالوی جمعه، در خانه ی برادرم، برای تقویت روحیه ی اعضای خانواده، بازی را بهشان یاد دادم و از قضا دیدم که همه بعد از یک دور بازی، چقدر هم استقبال کردند، طوری که پدر و مادر خانواده هم به جمع هفت نفری فرزندان و عروس و داماد پیوستند. خلاصه اینکه نزدیک بود بر سر برادرم برای شام هم خراب شویم، بس که همه به یک دور دیگر بازی فکر می کردند. این بازی اخیرا آنقدر جذاب شده که ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب، در حالی بازی می کنیم که همگی برای صبح زود، یا باید سر کار برویم و یا کار داریم.
در این بازی آدم ها تمرین نقش بازی کردن می کنند. پدر خوانده به هرکس یک نقشی می دهد و او باید آن نقش را بازی کند. آدم ها به دو دسته تقسیم می شوند. یا شهروند عادی اند و یا مافیا. اگر شهروند عادی باشند باید دنبال قاتل بگردند و اگر مافیا، باید تلاش کنند که نقش خود را به عنوان شهروند عادی بازی کنند تا کسی نشناسدشان. مسئله هم دقیقا همین است. ما وقتی مافیا بازی می کنیم، در واقع تمرین می کنیم. تمرین نقش هایی را می کنیم که در جامعه می پذیریم. پدر خوانده مانند جامعه به هرکس نفش هایی می دهد با حقوق و تکالیف مشخص آن. شهروند عادی که می شویم، با سوءظن به همه نگاه می کنیم. هر کسی می تواند مافیا باشد. در این بازی تمرین می کنیم که آدم ها را بشناسیم. سعی می کنیم بدها را رسوا کنیم. مانند زندگی اشتباه می کنیم. در این بازی استدلال می کنیم که هر عملی چه معنایی دارد و هر بی عملی ای حتی. یک خمیازه ی کوچک می تواند موجب مرگ کسی شود. افراد تمرین می کنند تا سنجیده عمل کنند. تمام کارهایشان بر اساس منطق است. حرف هایشان، استدلال هایشان. مثل همین دنیای عقل معاش. آدم های سیاسی معمولا استدلال های بهتری می کنند. آنها در دنیای سیاست همیشه دنبال مافیا گشته اند. دنبال مقصر. دنبال نقش واقعی آدم ها.
مافیا شب ها کارهایش را انجام می دهد. دور از چشم دیگران. وقتی همه جا تاریک است. مافیا مانند همه ی مردم است. مهربان است، دنبال مقصر می گردد، استدلال می کند. وقتی مافیا می شویم، تمرین دروغ گفتن می کنیم. تمرین گول زدن ملت، تمرین می کنیم که خود ِ مهربان و خوبی را نشان دهیم، آنچه که نیستیم.
مافیا بازی کردن، یعنی تمرین این زندگی ای که تویش مافیا هست، دروغ هست، مقصر هست، قضاوت هست و مرگ هست.

هیچ معلوم نیست!

وقتی می گفتم بیایید برویم پارک، یا وقتی خودم را می انداختم خانه شان یا وقتی تا صبح مافیا بازی می کردیم، احساس هایی که این اواخر در رابطه با آدم ها داشتم را، ذره ای هم نداشتم. همه چیز بر می گشت به سال ها پیش. وقتی دوم و سوم دبیرستان بودم، این روزها تکرار می شد. می نشستیم دور هم و چشمک بازی می کردیم. خانه ی میردامادمان بودیم. خانه ای که در آن بچگی کردم تا بزرگ شدم. چند سالی بیشتر با هم همسایه نبودیم اما نمی دانم چی باعث شد این همه صمیمی باشیم. شاید اعتقاد مشترک در آن فضای غیر دینی محله.نمی دانم. در هر حال تابستان ها یا آنها خانه ی ما بودند و یا ما خانه ی آنها. تابستانی که دوم دبیرستان می رفتم، هر روز صبح زود، ساعت شش، بلند می شدیم و می رفتیم پارک ملت و کلی بدمینتون می زدیم. بعد هم نان می خریدیم و می آمدیم صبحانه می خوردیم و می خوابیدیم باز! خانم مستعانی جزء معدود زن هایی بود که از بودن با او نهایت لذت را می بردم. با آن همه اختلاف سنی. آنها از مشهد آمده بودند و بیشتر فامیل های نزدیکشان همانجا بودند. ما هم که در تهران غریب بودیم. فامیل های آنها هم که می آمدند اینجا، مجلسمان گرم تر می شد. تعداد هم بازی ها بیشتر و هیجان بالاتر می رفت. همیشه دوست داشتم رابطمان فراتر از رابطه ی دو همسایه باشد. دوست داشتم فامیل هایمان، آنها باشند. آن روزهایی که با حمید و سعید و هدیه و علی و مهدی و زینب گذشت. توی پارک طالقانی، یا دوچرخه سواری در چیتگر. آن روزهایی که با دوچرخه ای که هیچ وقت خوب بلد نبوده ام برانم، سعید و علی را لت و پار کردم. آن روزهایی که از پنجره با هم تماس می گرفتیم و حرف می زدیم و کاغذ پیام را با نخ از طبقه ی چهارم به سوم و از سوم به چهارم می بردیم. همین روزها بود که چند روز پیش تکرار شد. همین دورهم های صادقانه. همین بازی های کودکانه.
حالا همه مان دور افتاده ایم. یکی تهران است، یکی مشهد. و آن حس همیشگی دلتنگی تکرار می شود، حس از دست دادن ساعت ها و تردید در بازگشت دوباره ی لحظه هایی که معلوم نیست باز هم تکرار شوند؛ هیچ معلوم نیست!