گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

گیرم زودترها می گفتم...

تک گویی های زهرا مینائی

امشب که تو را بغل نکردم...

امروز که بغلش کردم، نبودنت را حس کردم. امروز که دوش به دوشم راه می رفت، فهمیدم همیشه چقدر با من بوده ای. توی تمام این دو سال کذایی. در تمام لحظاتش. تک تکشان. همیشه بوده ای. صدای قدم هام در طول خیابان ولیعصر را شنیده ای. تک تک آدم هایی که بوده اند و نیستند و هستند و جور دیگری هستند را دیده ای. تمام خستگی هام را بوییده ای. حالا فهمیدم که نیستی. حالا که یکی دیگر را جای تو، روی صندلی اتوبوس بغل می کنم. حالا که یکی دیگر را جای تو، کول می کنم. نه اینکه مدت ها بوده باشد که فکرکرده باشم که بگذارمت کنار. نه! نه اینکه کلی نقشه کشیده باشم و کلی گشته باشم  تا بگذارمت کنار. من فقط یک روز احساس کردم که نمی خواهمت. دیگر نمی خواهمت. حس کردم می خواهم امسال را با یک جدیدش شروع کنم. حس کردم، تویی که این همه با من بوده ای همیشه، این همه از خودم جدایت نمی کردم، جزئی از من شده بودی را دیگر نمی خواهم. تویی که دیگران هم با من، از وجود من، می دانستندش. که می گفتند:" زهرا مینائی بدون کوله اش یک چیزی کم دارد." اما امروز هیچ کس چیزی نگفت. همه این جدیده را نگاه کردند و از رنگ های صورتی و خاکستری اش تعریف کردند یا نکردند. هیچ کس حتی سراغی از تو نگرفت. من احساس کردم دیگر نمی خواهمت، رفتم این جدیده را خریدم. نه به خاطر زیپ خرابت که مدتی پدرم را در آورد، فقط احساس کردم هرچه قدر هم که بشورمت باز هم کثیفی.

حالا دیگر افتاده ای زیر تختم. حالا همانطور کثیف افتاده ای آنجا و احساس بی کسی می کنی. من فقط، امشب فهمیدم چقدر در این دو سال بوده ای. بیشتر از هر کسی. اما باز هم زیر آن تخت می مانی و سیاه تر و پیرتر می شوی. از من نرنج. گمانم این کار را قبلا هم، با چیزهای دیگر، با کس های دیگر، کرده ام...

بند- باز

روی بندها می چرخم

همین هایی را که به آب داده ام

من بندبازی را از تو یاد گرفتم

آن روزهایی که

ما

روزی پنج بار

بدون آنکه از قبل بدانیم

اتفاق افتادیم

سی و سه

سی و سه

سی و چهار

شستت را سه بار حساب کن

می گویند

کسی که شستش سه بند داشته باشد

عاشق تر است

ببند

با بندهای کفشم ببند

این اتفاق ها را که افتاده اند

تو همیشه شکسته بند خوبی بوده ای

دلم را بند کن

تو همیشه دل- بند خوبی بوده ای

بندها را باز کن

تو همیشه بند- باز خوبی بوده ای

مرگی بر آمریکا

با رضایتی از اعماق دل لبخند می زند و پشت تلفن می گوید:" ما همه ی وسایلمون آمریکاییه." بعد هم قاه قاه می خندد. پشت بندش می گوید:" مرگ بر آمریکا"

برق ِ کفش

_ زهرا جان! سال اول دبستان نیستیا! سال اول دانشگام نیستی حتی! سال آخر دانشگاهی!

این را خواهرم وقتی می گوید که روی زمین نشسته ام، یک پارچه ی آبی گرفته ام دستم و دارم با تمام توان، کفش هایم را برای ورود به سال تحصیلی جدید، برق می اندازم.

براتیگان

"سایه ی بدشانسی هفت ساله

 

چهره ای که سر هم آمده از ته مانده های دیگر چهره هاست

به آینه ای نیاز ندارد، از تکه های به هم آمده ی

دیگر آینه های شکسته."

دری لولا شده به فراموشی، ریچارد براتیگان، یگانه وصالی، چشمه

 

براتیگان آدم خل و چِلی است. از آن چل هایی که من عاشقشان هستم! انتخاب کردن یک شعر بین آن همه خیلی سخت بود. هر شعرش یک جوری است. کلا انگار سلیقه ی خاصی می خواهد خواندن شعرهایش. راستش این کتاب را یک دوستی به من داد که حالش از شعرها به هم خورده بود. اما من دوستشان داشتم. این شد که کتاب را داد به من. همین طور که می خواندم هی شعرها را  برای آدم ها انتخاب می کردم. این یکی مال فلانی است. آن یکی مال بهمانی است. هر کس یک سهمی داشت انگار. البته بعضی از شعرها زیادی صریح بود. در حد زبان معیار اما حرف های معمولی نبود. نمی دانم چقدر شاعرانگی داشت با این حال به دل می نشست. از ترجمه اش همان به که نگویم! گویا یک مجموعه ی دیگری هم از براتیگان ترجمه شده بوده و من یکی از شعرهایش را با همان شعر در این مجموعه مقایسه کردم. بهتر است خانم یگانه سعی نکند شعر ترجمه کند. یعنی شعر ترجمه کردن با ترجمه کردن خب فرق می کند. خیلی هم فرق می کند! کلا!

ناودان الماس

وقتی جوان بودم، عاشق شعرهایم بودم. با آنکه آگاه بودم به این موضوع که خیلی هاشان جز مزخرف چیزی نیست، چندین و چندین و چندین بار می خواندمشان. همه را از بر بودم. اگر می گفتند بیا کتاب شعرت را چاپ کن، تک تکشان را چاپ می کردم. حالا اما این طور نیست. در کل دو تا از همه ی نوشته های این هشت سال را به عنوان شعر قبول دارم. خواستم بگویم احمد عزیزی هم انگار خیلی شعرهایش را دوست دارد. شعرهایش را که می خواندم، هی شگفت زده می شدم. یا آنقدر خوب بود که تعجب می کردم، یا آنقدر بد بود که باز هم تعجب می کردم. شعرها اصلا یکدست نبود. بعضی هاشان مال یک شاعر کارکشته بود، بعضی هاشان مال یک تازه کار. باید بهش گفت: دوست داری کارهای ضعیفت را چاپ نکنی تا کتابت خراب نشود؟؟! و من نمی دانم این " آه، آه" کردن دیگر چه صیغه ای است. زبانش را زنانه و رومانتیک کرده. احتمالا مال همان شعرهای قدیمی اش است. یا نزدیک شدن به زبان سهراب. در کل مجموعه ی قوی ای نیست اما شعرهای خوبی تویش پیدا می شود. باید گشت.

 

" و فردا خورشید را نخواهم بخشید!

حتی اگر جوانه های جهان اعتراض کنند

من می گویم یا باید انسان ها گله باشند

و یا گله ها انسان

و به خاط همین شبانان آواز می خوانم"

ناودان الماس/ احمد عزیزی/ کتاب نیستان/ 1387

روزینیا، قایقش!

" او رو به مرگ بود. مرگ واقعی، زیرا انسان به محض تولد ذره ذره شروع به مردن می کند، مثل آنکه بازی شروع شود. وقتی که بازی به پایان می رسد کار تمام است، انسان در هم می شکند، ناپدید می شود، آرام می گیرد."

" زندگی بازی مسخره ی غم انگیزی است! انسان نه ماه را در بطن مادر می گذراند، بی آنکه چیزی درک کند، چیزی ببیند. دوران کودکی آمیخته با بینوایی و بلاهت می گذرد. مرد می شود! به نحوی عجیب مبارزه می کند، گویی در برابر مرگی که مطمئنا به طور حتم و اجتناب ناپذیر خواهد آمد دست و پا می زند. اما مرگ فقط هنگامی می آید که تصمیم گرفته باشد، و حضور بزرگ و بی رحمانه اش را تحمیل می کند."

روزینیا، قایق من/ ژوزه مائوره ده واسکونسلوس/ قاسم صنعوی/ انتشارات راه مانا، صفحات 250 و 25

 

حالا من که نمی دانم حقیقتا این مرد ِ طبیعت دوستی که با همه چیز حرف می زند و ادعا می کند زبان اشیا را بلد است، چقدر می تواند زه زه باشد. خصوصا که در طول رمان هیچ نشانه ای از زه زه ی شش ساله وجود ندارد. هیچ برگشتی به گذشته. گیرم که اسمش " زه اوروکو" یا " ژوزه اوگوستو" باشد. فقط پشت کتاب با یقین گفته اند که این مرد همان بزرگ شده – در واقع بزرگ نشده- ی زه زه است. بیشتر به نظرم خواسته اند اینگونه فروش کتاب را بیشتر کنند. البته فضا، شبیه به داستان های قبلی  است. اما این چیزی را ثابت نمی کند.

زه زه باید همان شش ساله بماند. نباید بزرگ می شد. چهارده ساله یا چهل ساله.

 در هر حال روزینیا در من ته نشین شد. اتفاقا اگر همان یک هفته ی پیش که خوانده بودم، نقدی برش می نوشتم، نا امیدانه تر بود. اما خط های کتاب، کم کم درم حاکم می شد. دیگر هر وقت بروم توی طبیعت، یک درخت را ببینم که دارد تکان تکان می خورد، یا یک قایق را، حتی یک اسب را، فکر می کنم که دارند با من حرف می زنند و من نمی فهمم. یا شاید هم می فهمم...

بازیگر پیر شده بود

در خیابان

کسی دستی برایش تکان نمی داد

نماز صبح چرا...

اینکه؛ در دبستان، تکراری ترین سوالی که از یک معلم دینی می شد این بود که نماز صبح چرا دو رکعت است و آن بنده ی خدا هم با همان اِن اِن همیشگی جواب قانع کننده ای برایش نداشت؛ جزء اولین برخوردهای یک ذهن مدرن با یک ذهن سنتی است.

بهشت

همه ی انسان ها باید بروند بهشت؛ همین که آفریده شده اند کافی است برای اینکه یک راست بروند بهشت!