هفدهم نوشت امرداد:

 

قسمتی از آن . قسمتی از من،که نیستی . قسمتی از آن که می نویسمش . از آن که می خوردم . قسمتی از من که هستم و به دلایلی که روشن نیست  و شاید بعد ها روشن  شود و دوباره بعد تر ها از روشنی اش کاسته  شود دیگر نیستم . یا بالعکس :

 

" و آن خال ... . همان خال که در میان دو استخوان ترقوه ات انگار نطفه ی جهان را به رخ می کشد ، و آن خال ... همان خال ، کمی پایین تر از سیب گلویت . نطفه ایست که تو از آنجا آمدی ، کمی پایین تر از سیب گلویت ، تمام درخت های سیب از آنجا آمده . جهان را از آن جا پس انداختی . و آن خال ، همین جا ، همین جا که دستت را گذاشتی. آری ، اینجا که با انگشت سبابه ی کشیده ات نوازشش می کنی . خودت می دانی ، من هم می دانم ، آن خال تمام دنیا را به خود می کشد . زیبایی دیگری است . همه ی زیبایی ها آنجاست . همه ی زیبایی آنجاست که مرا ، چشمانم را ، همه ی مرا ، با همه ی زیبایی ها به خود می کشد . انگار سیاهچاله است در فضا که اجازه ی عبور نمی دهد . می کشد . می کشد . می کشد . همه چیز آنجاست ، از آن زاده شده . ای خال ، ای نطفه ی تمام ِ تنهای ِ تمامی ِ تن هایی های ِ زیبایی های ِ تن . ای خال نطفه ای . ای نطفه ی خالی . انگار از دو استخوان ترقوه ات آویزان شدم . تاب می زنِیَم. تو ، تاب می زنِیَم .دارم می روم آنجا . رسیده ام . همانجا که دستت را گذاشتی . کمی پایین تر از سیب گلویت . بگذار از آنجا سیب سیاه تمامی رویا هایم را بچشم . چیزی نیست جز آن که من سیاه شوم تا در آن سیاهی تا ابد بمانم . سیاه ، از آنجا دنیا دیدنی است . همه چیز از آنجاست ، دنیاست . از بالای سینه هایت . از آنجا می تراوانی همه چیز را . ای تراواننده . ای خال ، با تو ام . دارم در تو موج می زنم ، موج می خورم . تموج . دارم با تو می گویم . به تو می گویم . از تو می گویم . با تو به تو از تو می گویم . ای خال ، ای قهقهه ی سوخته ی خورشید روی زمین ، روی هوا . بگو . بگو ای خال . بگو از تو قاره ها جدا شدند . از تو جهان دارد بزرگ و بزرگ تر می شود. بگو از تو بر می تابد آن خورشید لعنتی که دوست دارم هرگز نباشد . تو بتابانی ، تا همیشه شب باشد . تا آن تیره گرداب کوچک کمی برجسته ی میان دو استخوان ترقوه ات که مرا از هوش می براند خورشیدی کند ، زمینی کند ، خدایی کند ، خالی کند. "